آثار باستانی!

در دوره نوجوانی من، بیش از 40 سال پیش، لطیفه زیر زیاد در میان ما بچه ها رد و بدل می شد:

به یک امریکایی گفتند: "آیا در کشور شما هم آثار باستانی هست؟"

او در پاسخ گفت: "خیر! اما گفته ایم برایمان بسازند!"

درست است که آن وقت ها به چنین لطیفه ای، که احساسات ناسیونالیستی ما را به میزان قابل ملاحظه ای تحریک کرده و کلی بهمان حال می داد، حسابی می خندیدیم؛ اما الان که به آن دوران می اندیشم حس می کنم این لطیفه بیش از آنکه برای امریکایی جماعت گران تمام شود، ما ایرانی ها را مورد لطف و عنایت ویژه خود قرار داده است!

برای درک بهتر موضوع فرض کنید که واقعا یک مقام و مسئول امریکایی دستور ساخت آثار باستانی را به افراد ذیربط صادر فرماید!

آیا جز این است که او در حفظ و نگهداری و مرمت این آثار خواهد کوشید و به مسئولین و مقامات بعدی هم سفارش خواهد کرد قدر زحمات او را دانسته و مانع از حیف شدن آن ها شوند؟

آیا غیر از این است که سیصد چهارصد سال بعد از ساخت، امریکایی ها می توانند پز این آثار واقعا باستانی را بدهند و توسط آن ها جذب توریست نمایند؟

در آنطرف قضیه، ما ایرانی هایی را داریم که تا دلتان بخواهد، یعنی تا دلشان بخواهد، آثار باستانی دارند و لذا مدام در اندیشه "یکی دو تایش هم که از بین بروند اتفاق خاصی نمی افتد!" فرو می روند.

اینگونه است که آثار باستانی ما، به دلیل عدم مراقبت و مواظبت و حفظ و مرمت به موقع توسط افراد متخصص و اینکاره، یکی یکی از دست خواهند رفت و شاید روزی برسد که مجبور باشیم در جواب سوال توریستی که در جهت یافتن آثار باستانی وارد کشور ما شده در نهایت خجلت و شرمندگی " نگرد نیست! گشتیم نبود!" را بر زبان بیاوریم!

کسی چه می داند! شاید اگر یکی از ما سیصد چهارصد سال از خدا عمر بگیرد، از یک " از فرنگ برگشته" شنونده لطیفه زیر باشد:

به یک ایرانی گفتند: " در کشور شما هم آثار باستانی هست؟"

جواب داد: "نه! اما گفته ایم برایمان بسازند!"

نمایشگاه کتاب!

امسال در نمایشگاه کتاب شرکت نکردم زیرا کتاب های نخوانده زیادی در قفسه کتابخانه منزل در حال خاک خوردن هستند و اصلا و ابدا دوست ندارم کتاب های دیگری به انبوه کتاب های ناخوانده ای که هرگز خوانده نخواهند شد اضافه کنم.

شاید اگر من موردی استثنایی بودم دولتمردان می توانستند کاری به کار من نداشته و یا منباب مواخذه و شماتت "فکری به حال خودت بکن!" بگویند.

شوربختانه، اصلا چنین نیست و آن هایی که با حضور در نمایشگاه، کتاب هایی که خیال خواندن آن ها را دارند خریداری می کنند را باید افراد استثنایی جامعه، در زمینه کتاب و کتابخوانی، به شمار آورد.

اگر چنین است، چرا در اوضاع و احوال اسفبار اقتصادی، افراد زیادی در نمایشگاه کتاب حاضر شده و اقدام به خرید کتاب می نمایند.

متاسفانه، جواب این سوال این است که بیشتر حاضرین در نمایشگاه کتاب، نمایشگاه کتاب را به چشم نمایشگاه خودشان می بینند و فقط برای عرض اندام و اینکه پیش دوستان و رفقا و آشنایان نزدیک و دور و همکاران خودی بنمایانند، حضور در نمایشگاه را جدی می گیرند، ولو اینکه بیشتر زمان حاضر را در صف خورد و خوراک تلف کرده و یا در حال پس دادن اضافی چیزهایی که خورده و آشامیده اند باشند!

به عبارت دیگر، شرم حاصل از پاسخ منفی دادن به سوال " نمایشگاه کتاب رفته ای؟" است که راه خیلی ها را به نمایشگاه کج می کند و خجلت حاصل از دست خالی بودن در میان جمعی که اغلب قریب به اتفاقشان دست پر در حال غرفه به غرفه شدن هستند است که باعث می شود بی علاقه ها به مطالعه کتب غیر درسی هم خرید کتب عرضه شده در نمایشگاه کتاب را جدی بگیرند!

شرکت در نمایشگاه کتاب و خرید از نمایشگاه، قطعا، کار ارزنده و شایسته ای است، به ویژه آنکه بزرگی در باره کتاب، سخن زیبنده " کتابی که ارزش خواندن را داشته باشد، حتما، ارزش خرید کردن را هم دارد" را بر زبان آورده است.

با این حال، کوچکی که من باشم، به شما دوست عزیز و خواننده محترم چنین توصیه می نمایم:

" اگر قصد خواندن کتابی را ندارید، از خرید آن پرهیز نمایید( موضوع هدیه، مقوله دیگری است) اینطوری، دست کم، درختان ها دعایتان می کنند!"

سفرنامه کانادا، قسمت آخر، شکایت از شهردار!

یک شهروند کانادایی به راحتی آب خوردن حق دارد از شهردار شکایت کند!

مثلا، اگر شمای کانادایی( یا ساکن کانادا) متوجه شوید که صاحبان خانه های به شکل و شمایل و اندازه منزل مسکونی شما مالیات بر ملک کمتری، نسبت به شما، پرداخت می کنند می توانید با پرداخت 25 دلار از شهردار شکایت کرده و " من با آن ها چه فرقی دارم؟" را به نظر قاضی برسانید.

جالب اینجاست که اگر حق به شما داده شود نه تنها از پرداخت مالیات اضافی معاف می شوید، بلکه بسته به درآمد و شغل شما و زمانی که در دادگاه تلف کرده اید مستحق دریافت خسارت تشخیص داده می شوید.

این را که شنیدم به خاطر آوردم که، بنا به درسی که خوانده ام( مهندسی بهداشت محیط) بارها و بارها خواسته ام از شهردار تهران، به دلیل فاجعه زیست محیطی که با شیوه غلط جمع آوری زباله رقم زده است، شکایت کنم!

به دنبال این خواسته، آقای زاکانی را در عالم خیال مجسم ساخته ام که با محافظان خویش در جلسه حاضر شده و به سبک و سیاق امیر خان قلعه نویی با بر زبان راندن "علی"، مرا به یک محافظ چغر و بد بدن نشان می دهد.

در همان حال، آقای قاضی لبخند به لبی را دیده ام که مهربانانه و از سر لطف رو به من کرده و " می خواهی با تن و بدن سالم راهی منزل شوی یا هنوز قصد شکایت داری؟" را بر زبان می آورد!

سفرنامه کانادا، قسمت چهارم، آقای قاضی!

دوستی کانادایی داشتم که در کانادا قاضی بود. قبل از شرح ماجرا بد نیست به اطلاع برسانم که در کانادا قاضی ها دارای ارج و قرب ویژه ای هستند و بیشتر اشخاص حقیقی و حقوقی به شدت از آن ها حساب می برند.

میهمانی گرفته بودم و قاضی را هم دعوت کرده بودم. جای شما خالی! خوش گذشت و میهمانی به درازا کشید.

هنگامی که میهمانان عزم رفتن کردند متوجه بی ماشینی آقای قاضی شده و به او تعارف "برسانم؟" زدم.

از آنجا که تعارف در کشور کانادا تعریف شده نیست، قاضی کلام مرا از ته دل محسوب کرده و "متشکر می شوم" را به سمع من رسانید.

در راه چراغ قرمز را رد کردم و پلیس که نظاره گر تخلف بود "بزن کنار" را از طریق میکروفن حالی من نمود.

تا رسیدن پلیس بر آن شدم که دم رفیق را دیده و قاضی را مجاب نمایم به پشتیبانی من در آمده و کاری کند که پلیس بی خیال جریمه شود.

سرمایه گذاری روی قاضی بی دلیل نبود، زیرا خوب می دانستم کافی است او " اشتباه دیده اید!" و یا " من گفتم چراغ را رد کند" بگوید تا پلیس عملکرد مرا کلا نادیده بگیرد.

بر خلاف تصور، رفیق صمیمی " من چیزی نخواهم گفت" را بر زبان آورد و انصافا در عمل هم ثابت کرد جز واقعیت را عنوان نفرموده است!

وقتی جریمه حسابی، مرا مورد لطف و عنایت ویژه قرار داد، کار قاضی را نمونه خروار دیده و به فکر اینکه "شاید قاضی های کانادا هوای عدالت را بیش از دوست و رفیق دارند" افتادم.

با شنیدن این ماجرا یاد مالباختگی ده ساله، کمی هم بیشتر، خودم در پرونده نگین غرب افتادم و به خاطر آوردم که چگونه نماینده متشکاکی به اینکه کوچکترین رضایتی از مبلغ دریافتی ندارم اهمیتی نداده بود.

خوب یادم هست که هنگامی که "قبول ندارم" را به زبان آوردم، نماینده متشاکی گفت که حق عدم قبول برای من محفوظ نیست و چکی که زیر آن را 4 قاضی امضا کرده اند حتما باید وصول شود!

در انتها هم نماینده متشاکی " نگیری، این هم از دستت می رود" گفت و مرا مجاب کرد یاد و خاطره "کاچی بعض هیچی" ذهنم را نوازش بدهد!

سفرنامه کانادا، قسمت سوم، رشوه و تبعیض!

از یکی از کانادایی ها پرسیدم که می توانم دم یکی از کارکنان شهرداری را ببینم و توی باغچه یک سازه غیر مجاز تاسیس کنم؟

غش غش خندید و جواب "محال است بتوانی این کار را بکنی" را داد.

پرسیدم: " یعنی همه کارکنان شهرداری اینقدر سالمند؟"

گفت: " بحث سالم و ناسالم بودن نیست. کاری که تو می خواهی بکنی آرزوی خیلی ها است و اگر تو با پرداخت پول به آرزوی خود دست یابی این فرصت را در اختیار دیگران قرار می دهی که بدون پرداخت پول به آرزوی خود دست یابند!"

او در دنباله چنین گفت: " در صورت انجام کار توسط تو، کافی است یک نفر وارد شهرداری شده و بگوید که چون فلانی حق انجام اینکار را داشته و انجامش داده است من هم باید محق باشم" مطمئن باش که در این حال واقعا شهرداری حرفی برای گفتن نخواهد داشت و کار غیر قانونی کاملا قانونی و مجاز خواهد شد.

این را که شنیدم یاد دوران خوش دانشکده افتادم!

خوب یادم هست که یک روز نگهبان، به علت اینکه پیراهن آستین کوتاه پوشیده بودم، از ورود من به کلاس جلوگیری کرد و در همان حال به استادی که آستین پیراهن او از من هم کوتاهتر بود، در نهایت احترام، اجازه ورود داد.

در جواب سوال " چرا او وارد شد و من حق ورود ندارم؟" هم آقای نگهبان، خیلی جدی، گفت: "او با تو فرق دارد!"

سفرنامه کانادا، قسمت دوم، دقت!

تازه از اتوبوس مدرسه دارای چراغ گردان روشن رد شده بودم که گیر پلیس افتادم!

پلیس برایم 900 دلار جریمه نوشت و علاوه بر آن کلی پوینت منفی به حسابم واریز نمود!

جریمه 900 دلاری جریمه زیادی بود و می صرفید وکیل بگیرم و در عوض بخشی از ان را نپردازم.

وکیل انتخابی، صادقانه، به من گفت که بعید است 900 دلار مورد بخشش قرار گیرد، چرا که اینجا نسبت به جرایم اینچنینی فوق العاده سختگیر هستند. لذ، او تنها می تواند کوشش نماید با جا انداختن "عمدی نبود!" و "یک لحظه حواسش معطوف جای دیگر شد" از رقم پوینت های منفی، که وفق قانون به من تعلق می گرفت، بکاهد.

در جلسه دادگاه، فوق العاده خوش اقبال بودم زیرا در ریپورت یا گزارش پلیس، زمان تخلف در عوض 8.30 صبح 8.30 بعد از ظهر درج شده بود.

وکیل فوری از عدم دقت موجود در گزارش پلیس بل گرفته و "در این ساعت همه مدارس تعطیلند" را به سمع دادگاه رساند.

پلیس " اشتباه شده" گفت، اما قاضی دادگاه با بیان " شما که در ریپورت دادن اشتباه می کنید، شاید مجرم را هم اشتباهی گرفته باشید" به پشتیبانی ما در آمد و موجب شد جریمه 900 دلاری و پوینت های منفی روی هوا بروند!

با شنیدن این ماجرا یاد دوران تحصیل خودمان و سوالات " آقا به راه حل هم نمره می دهید؟" و " اگر راه حل درست باشد، اما به جواب نرسیم چند نمره ازمان کم می شود؟" افتادم.

جالب این است که در اغلب قریب به اتفاق موارد اساتید گرامی با جواب هایی در مایه های " معلوم است که می دهیم" و " اصل، راه حل است و اگر به جواب نرسیدید هم خیلی اشکال ندارد" ما را حسابی آماده حضور در بازار کار "ایرانی" می کردند!

سفرنامه کانادا، قسمت اول، اتوبوس مدرسه

آدم خوش مشربی بود و به علت سال ها کار و زندگی در کانادا، خاطرات جالبی از آنجا داشت.

این خاطرات را، تا جایی که به خاطر سپرده ام، با هم مرور می کنیم؛ به قول مطبوعاتچی ها، در این شماره و چند شماره آینده.

در آنجا حفظ امنیت جانی دانش آموزان دارای اهمیت ویژه ای است. به همین دلیل همه اتوبوس های مدرسه دارای چراغ گردان هستند.

هر اتوبوسی موقع سوار و پیاده کردن بچه مدرسه ای ها موظف است چراغ گردان خود را روشن نماید.

ماشین های پشت سری با دیدن چراغ گردان موظف هستند توقف کنند و تا خاموش شدن چراغ از جای خود جم نخورند.

مقررات و پلیس هم به شدت هوای دانش آموزان را دارند و رانندگان متخلفی که از اتوبوس های مدرسه دارای چراغ گردان روشن عبور می کنند را با جرایم سنگین و پوینت های منفی، که راننده ها را شتابان به سوی ابطال موقت یا دایم گواهی نامه سوق می دهد، نقره داغ می کنند.

این ها را که شنیدم یاد دانش آموزان طفل معصوم خودمان افتادم که یا درگیر مسمومیت های سریالی می شوند، یا در چاه فاضلاب می افتند و یا بعد از بارندگی های شدید، در بعضی شهرها( نه روستاها!) کلا غیب می گردند!

شاید درست بگویید، اما.....

یکی از خواننده- نویسندگان سایت الف بر پرویز پرستویی، که آقای رییس جمهور را به مواجهه دو گانه با دختران بی حجاب ایرانی و سوری متهم کرده است، خرده گرفته و نوشته اند که اگر جناب رییسی در عوض لبخند، اخم تحویل دختران سوری می داد، باز هم بازار ایراد وارد کردن بر عملکرد رییس قوه مجریه کماکان داغ بود و این بار سر و صدای " ابروی مملکت را بردید!" از طرف بازیگر مارمولک و امثالهم بلند می شد.

شاید واقعا اینطور باشد، اما در اینگونه اظهار نظرها باید به دو نکته توجهی ویژه معطوف داشت:

نکته اول این است که اصولا ذهن خوانی و دل بینی کار درستی نیست و هیچ نویسنده ای حق ندارد فقط بر مبنای محتویات مغز یا دلنوشته های یک نفر، بدون سند و مدرک دیگر، قضاوت نموده و او را پیش از دست به قلم شدن، بر اساس آنچه در نوشته او قطعا خواهد آمد!، به باد ملامت و شماتت بگیرد.

نکته دوم این است که همانطور که قدما گفته اند: "دو صد گفته چون نیم کردار نیست" پس اگر واقعا پرویز پرستویی و جناب رییس جمهور را به ترتیب به جرایم دوگانه نویسی و عملکرد دوگانه متهم نماییم و از صمیم قلب باور کنیم که نوشتار بیش از آنکه به کردار شبیه باشد به گفتار می ماند، گناه آقای رییسی، دست کم، 400 برابر بیش از هنرپیشه "آژانس شیشه ای" خواهد بود!

از "ناپلئون" تا "نمیندگان مجلس"!

ناپلئون آدم حاضر جوابی بود. می گویند زمانی که او یک سردار انگلیسی را شکست داده بود، سردار انگلیسی عزم خود را جزم این می کند که حداقل "کلامی" بر امپراطور فرانسه غلبه نماید.

به این دلیل سردار شکست خورده به محض مواجهه با ناپلئون زبان به سخن گشوده و چنین می گوید: "فرق سربازان ما با سربازان شما در این است که سربازان ما برای شرف و سربازان شما برای پول می جنگند"

ناپلئون بلافاصله و در کمال خونسردی چنین می گوید: " کاملا درست است. همه آدم ها در جستجوی آن چیزی که ندارند هستند"

حکایت نمایندگان مجلس ایران هم چنین حکایتی است! یعنی درست است که در باره آن ها حرف و حدیث های گوناگونی وجود داخلی دارد، اما تنها دلیلی که باعث شده آن ها متقاضی ماشین شاسی بلند باشند این است که ماشین شاسی بلند ندارند!

لذا اگر مردم می خواهند در انتخابات آتی چنین اتفاقی نیفتد تنها راه چاره این است که روش انتخاب خود را تغییر داده و در عوض رای دادن به یکی مثل خودشان، که از دار دنیا هیچ ندارد، به کسی رای بدهند که از دار دنیا همه چیز دارد؛ از جمله ماشین شاسی بلند!

در نبود اخلاق!

زمانی طراحی شبکه های توزیع آب و تصفیه خانه های فاضلاب و امثالهم را شرکت های مهندسی مشاور انجام می دادند و کار اجرا دستان پر توان پیمانکاران را می بوسید.

آن موقع ها، کارها اصلا خوب پیش نمی رفت و جلسات کارفرمایی مملو از تکه ها و متلک های با بن مایه " تقصیر تو بود!" بود که مشاور و پیمانکار نثار هم می فرمودند!

در جلسات، مشاور بر اعتقاد راسخ "کار من خوب بود و پیمانکار نتوانست آن را درست از آب در بیاورد" استوار بود و پیمانکار اصرار فراوان داشت که نقشه ها را با تمام جزییات و مو به مو اجرا کرده و غلط بودن طرح از همان ابتدا موجبات کجی دیواری که تا ثریا هم بالا نرفته را فراهم آورده است.

از آنجا که کارفرماها بالاخره قادر نشدند " کدام درست می گوید؟" را تشخیص دهند، قرار شد کار طرح و اجرا، منبعد، به شرکت هایی که در دل خود دوقلوهای به هم چسبیده مشاور و پیمانکار را جای داده اند محول شود.

متاسفانه، این نسخه هم افاقه نکرد و فقط بهانه هایی همچون "تحریم که دست ما نیست" و " با این پول ها بهتر از این نمی شود کار کرد" به مباحث پیش گفته در جلسات کارفرمایی افزوده گشت.

آن ها که گمان دارند مسائل فوق فقط در خرده کاری ها خودی می نماید سخت در اشتباهند، زیرا زمانی هر یک از گروه های سیاسی که رییس قوه مجریه را "خودی" می دیدند قوه قضاییه و قوه مقننه را متهم به کارشکنی کرده و دلیل خوب پیش نرفتن کارها را وجود موانع اینچنینی عنوان می کردند.

حال، که به حول و قوه شورای محترم نگهبان، سران و تهان سه قوه یکدست شده اند همان حرف و حدیث های کهنه و نخ نما دلایلی مبنی بر عدم پیشرفت، کندی سرعت رشد و عقبگرد دانسته شده و "تحریم" و "فساد ریشه داری که ریشه در زمان ماضی دارد" باعث و بانی زندگی نه چندان خوب مردم به حساب می آید!

جالب است که در اوضاع و احوال اینچنینی، بعضی ها فقط حجاب را مشکل اساسی مملکت دانسته و در همین رابطه ترجیح داده اند برخی از خانم ها و آقایان بر آمده از دل مردم را پینوکیو معرفی نمایند!

در این باب، هیچکس هم نیست آن ها را متوجه " یک لا بود نرسید. دولایش کرده اید! چطور برسد؟" نماید!

بعضی ها برابرترند

از شما چه پنهان! از دریافت این خبر که نمایندگان مجلس بعد از مدت ها متوجه شده اند " تکیه زنندگان بر جای بزرگان" حق دارند شرایط رفاهی بهتر از عموم مردم داشته باشند و علاوه بر سوار شدن بر ماشین شاسی بلند، در خانه هایی سکونت کنند که افراد عادی خواب زندگی در آن ها را هم نمی بینند کلی خوشحال شدم.

با این حال، به خاطر آوری دو خاطره کوچولو کلی حالم را گرفت و موجب شد، کمی تا قسمتی، از شرایط موجود آزرده خاطر و گله مند باشم.

خاطره اول به پیش از انقلاب بر می گردد.

شنیده ها حاکی از آن است که در یکی از سال های پیش از انقلاب فرح پهلوی چیزی قریب به مضمون زیر بر زبان آورده بود: " مردم ایران باید بدانند ولیعهد با بچه های آن ها فرق دارد"

درست است که به دلیل شرایط موجود و عدم آزادی تجمعات اعتراضی، کمتر کسی را یارای خرده گیری علنی نسبت به این سخن بود، اما کم نبودند مردمانی که زیر لبی یا تو دلی به نکوهش ملکه پرداخته و شاهزاده و رعیت زاده را در حق بهره مندی از امکانات زندگی هم رده بدانند.

خاطره دوم به پس از انقلاب بر می گردد.

تازه انقلاب شده بود و به این دلیل ما قادر شدیم بصورت خانوادگی از کاخ شمس، معروف به کاخ مروارید، دیدن نماییم.

آن موقع هنوز همه کارکنان کاخ تغییر نکرده بودند و به همین دلیل نه تنها حق گام زدن با کفش در راهروها را به ما ندادند، بلکه ورود به داخل برخی اتاق های کاخ هم کاملا قدغن و غیر مجاز بود تا خدای ناکرده آنچه به بیت المال تعلق داشت توسط آدم های عادی حیف نشود( آن موقع ها در مخیله کسی هم نمی گنجید که بیت المال را علاوه بر حیف می توان میل هم نمود!)

چند سال بعد، که فرصت دیدار دوباره از کاخ را یافتیم، اوضاع کاملا عوض شده بود و به علت استفاده از جایگزین های شایسته! نه تنها به ما اجازه داده شد فرش و قالی های گران بها را زیر پا لگد کوب نماییم، بلکه خانواده ها را مخیر ساخته بودند که از جاهایی که زمانی حریم خصوصی خواهر شاه بود هم سر در بیاورند.

اینگونه بود که از مشاهده دو فرد عامی در رختخواب شمس اصلا تعجب نکرده و فقط سخنان رد شده توسط یکی از ایشان را کاملا به حافظه سپردم: " همه این ها مال ما بوده است که بالا کشیده اند"

با مشاهده این وضع خنده ام گرفت و از ته دل گفتم که درست است که خاندان سلطنتی بسیاری از اموال عمومی را به ناحق مال خود و خصوصی کرده بودند، اما اگر قرار بود این اموال با رعایت عدل و انصاف تقسیم شود هم به هر ایرانی، قطعا، یک کاخ مروارید نمی رسید!

از "رادیو" تا "مدرسه"!

پیچ رادیو باز بود و مجری در حال دادن گزارش از همایش" سرطان" به سر می برد.

انصافا، اطلاعات گزارش شده مفید و به درد بخور بودند.

مثلا، یکی از متخصصین حاضر در همایش گفت که بیشترین سرطانی که خانم ها را درگیر می کند سرطان پستان است و بیشترین سرطانی که آقایان باید مراقب ابتلا به آن باشند سرطان پروستات می باشد.

دیگری به این نکته اشاره کرد که از میان سرطان های دستگاه گوارش، سرطان معده بیشتر باعث مرگ و میر می گردد.

سومی هم گوشزد نمود که با انجام آزمایشات و معاینات و عکس برداری های دوره ای در سنین خاص می توان بسیاری از سرطان های به ظاهر کشنده را درمان پذیر به حساب آورد و شایسته است افرادی که در خانواده یا فامیل، فرد مبتلا به سرطان را می شناسند، امکان ابتلای خود را بیش از دیگران بگیرند.

در حال گوش دادن به این گزارش بودم که فکر کردم چند نفر در حال حاضر در حال کسب این اطلاعات هستند و آیا اگر چنین اطلاعات مفیدی از طریق همه مدرسه ها در اختیار دانش آموزان دختر و پسر قرار گیرد بهتر نیست؟

در همین زمان، به خاطر آوردم که وقتی برادرزاده ام، که خیلی کوچک بود، با عتاب و خطاب از من خواست که ماشین را در محل پارک ممنوع نگذارم به مراتب بیش از آنکه این عتاب و خطاب را از پلیس راهنمایی و رانندگی دریافت نمایم، شرمنده کار زشتی که قرار بود صورت دهم گردیدم.

با این حساب و وقتی بچه ها روی والدین و فامیل نزدیک چنین نفوذی را دارند چرا از ظرفیت موجود آموزشی خود را بی نصیب می سازیم؟

جواب، در حالت خوشبینانه، این است که در مدارس اطلاعات به مراتب مفید تری در اختیار بچه ها قرار می گیرد و مباحث عمومی اینچنینی نباید جای خود را در مفاد درسی دانش آموزان باز کنند.

در حالت بدبینانه هم باید گفت که اطلاعات تا این حد مفید باید فقط در اختیار معدودی افراد قرار گیرد و با قرارگیری در ویترین افتخارات، شمار قابل توجهی از پزشکان و متخصصین را از در آوردن نان حسابی محروم نسازند!

کنار آمدن با مشکل!

دوره نوجوانی و جوانی من مصادف با سال هایی بود که در آن پسرها عاشقانه "گل کوچک" بازی می کردند.

"گل کوچک" بازی لذت بخشی بود، اما هم تنیدن تور دروازه کار ساده ای نبود( کارتنک که نبودیم!) و هم درست کردن توپ دولایه مخصوص بازی قلق ویژه ای داشت.

برای درست کردن توپ دولایه لازم بود که یک توپ پلاستیکی کم باد و یک توپ پلاستیکی پر باد خریداری شود.

توپ پر باد لایه درونی و توپ کم باد لایه بیرونی را تشکیل می دادند.

تهیه توپ دو لایه با کمک دست تنها ممکن نبود و می باید تهیه کننده با مدد گیری از چاقو کار را فیصله دهد.

شیوه کار اینطور بود که توپ کم باد توسط چاقو به گونه ای برش داده می شد که فقط تقریبا نیمی از توپ آثار ضربات چاقو را به جان خریده باشد و خدای ناکرده توپ نتواند به دو نیمه مساوی یا نامساوی جدا از هم برش بخورد.

بعضی ها دو انتهای محل برش خورده با چاقو را هم برش های ریزی می دادند تا کار فرو کردن توپ پر باد در توپ کم باد ساده تر گردد.

برخی دیگر هم با سوزن ته گرد، باد توپ پر باد را تا اندازه ای خالی می کردند تا اگر بازیکنان در خلال بازی به توپ ضربه بزنند، توپ زیادی هوا نرود!

بدین ترتیب و با فرو کردن توپ پر باد در توپ کم باد زخم خورده از ضربات چاقو، کار تهیه توپ دو لایه به اتمام می رسید و توپ آماده استفاده در زمین "گل کوچک" می گشت.

دوستی تعریف می کرد که میهمان خارجی داشت و او را دعوت به بازی گل کوچک کرده بود.

میهمان که علیرغم اطلاع از بازی فوتبال، از مقررات "گل کوچک" و شیوه درست کردن توپ آگاهی نداشت با مشاهده فرد چاقو به دستی که می خواست دل و جگر توپ پلاستیکی نگون بخت را در بیاورد عصبانی شده و با جلو رفتن بر سر او داد " چکار داری می کنی؟" را کشیده بود.

بچه ها به زحمت و زور هر چه تمامتر حالی او کرده بودند که کارشان را بلدند و فقط لازم است میهمان چند دقیقه ای دندان سر جگر گذاشته و تنها به نظاره بنشیند.

میهمان با مشاهده اوضاع خوشش آمده بود و فقط یک سوال ساده پرسیده بود: "چرا این کار را کارخانه ها انجام نمی دهند که شما برای هر بازی اینقدر به زحمت و دردسر نیفتید؟"

هیچکس جواب این سوال را نداشت و آنی هم که پاسخ " ما ایرانی ها بیش از آنکه برای مشکلات راه حل پیدا کنیم با آن ها کنار می اییم" را به مخیله راه داد، منباب آبرو داری، ترجیح داد صدای پاسخ را در نیاورد!

منتشر شده در روزنامه اطلاعات

کار تیمی!

با التماس از من می خواست که برای او و سه نفر از رفقا نان و پنیر بخرم.

هر چند از التماس او اصلا خوشم نیامد، نتوانستم در دل زبان به تحسین کار تیمی آن ها نگشایم.

قطعا، او خوب می دانست که التماس برای یک نفر با التماس برای 4 نفر کوچکترین توفیری ندارد و حسن التماس برای 4 نفر می تواند این باشد که او را قادر نماید کار التماس صبح روز بعد را به یکی از دیگر اعضای گروه واگذار نماید و به جبران سختی کار، خود را مستحق استراحت مطلق سه روزه بداند!

اشتغالزایی رادیویی!

رادیو برنامه ای تحت عنوان "بلامانع" دارد. در این برنامه تلاش می شود که مشکلات تولید از پیش پای تولید کنندگان برداشته شده و تولید، بلامانع باشد.

در این مبحث اصلا قصد ندارم وارد پاسخگویی به پرسش "این برنامه خوب است؟" شوم و حرف حسابم! فقط به ماجرایی که در یکی از برنامه ها اتفاق افتاد بر می گردد.

تولید کننده ای تماس گرفته و از مشکلی که در سر راه تولید او ایجاد شده بود گله کرد.

مجری برنامه، به سبک و سیاق معمول، با یک مقام مسئول صحبت کرده و از او قول گرفت که مشکل را دو هفته ای مرتفع نماید.

پس از آن، مجری محترم از تولید کننده درخواست نمود که به شکرانه حل مشکل، در صورت حل مشکل، چند نفری را استخدام کرده و آن ها را سر کار بگذارد.

آن هایی که کار کارگاه داری و کارخانه داری کرده اند خوب می دانند که نگاه کارخانه دار و کارگاه دار متفاوت از نگاه بنیادهای خیریه و یتیم خانه ها است.

در بنگاه های خیریه و یتیم خانه ها هدف رفع نیاز افراد نیازمند است و به همین دلیل جای تعجبی وجود ندارد که به یک آدم چاق، که راحت سیر نمی شود، دو برابر فرد لاغر، که راحت سیر می شود، سهمیه غذایی داده شود.

در کارخانه ها و کارگاه ها هدف رسیدن به سود شخصی بیشتر است و لذا درست این است که فرد مجردی که سودآوری بیشتر برای محل کار دارد بیش از دارنده هفت سر عائله، که در محل کار بیشتر در حال رفع و رجوع مشکلات شخصی است، عایدی داشته باشد.

......

کوتاه سخن اینکه اگر واقعا مایل هستیم تولید، بلا مانع باشد، باید از تحمیل افراد غیر لازمی که تعادل سود و زیان را به هم زده و یا برای مشتری ها خرج اضافی تولید می کنند جلوگیری کنیم. از این گذشته، رادیو اگر بطور قانونی مشکلات سر راه تولید کننده را بر می دارد نباید منتی بر سر تولید کننده گذاشته و "من اینکار را برای تو کردم و تو هم این کار را برای من بکن!" بگوید و اگر رفع مشکل را بطور غیر قانونی یا کم و بیش قانونی انجام می دهد، نگارنده کوچکترین حرفی برای گفتن نخواهد داشت!

میراث پدر!

گفتم: بنرهای سطح شهر را دیده ای که در دل خود "حجاب میراث مادران است" را جای داده اند.

گفت: "خب! اینکه چیز بدی نیست"

گفتم: "بد نیست، اما فکر می کنم که میراث پدر چه می تواند باشد؟"

گفت: "خودت چه فکر می کنی؟"

گفتم: " لابد چشم چرانی!، زیرا اگر غیر از این بود لازم نبود اینهمه روی میراث مادر تاکید شود!"

طوریت نشده که!

هر موقع دست و بالم را زخمی می دید، با صدایی حاکی از نگرانی شدید می گفت: " طوریت نشده که!"

از شما چه پنهان! همیشه از شنیدن این اظهار نظر ناراحت می شدم، زیرا اعتقاد راسخ داشتم که زخم و غم و درد، سه عنصر حیاتی هستند که بر مرد شدن آدمی دلالت می دهند و مادرانی که بچه های خود را گلخانه ای و در قرنطینه بار آورده و مانع از این می گردند که طوفان و گردباد حوادث، آن ها را آبدیده کنند فرزندان ذکور خود را در عوض پسر شجاع تبدیل به یک خانم کوچولوی درست و حسابی می کنند.

با این حال، آن روز که دستم شدیدا زخم برداشت، او بر خلاف همیشه به روی خود نیاورد و من متوجه نشدم که متوجه نشده بود یا برای اینکه از اظهار نظر وی ناراحت نشوم خود را به آن راه زده بود.

جالب بود که این موضوع، با کمال تعجب، شدیدا آزارم داد و مرا در تمام طول روز در فکر "چرا چیزی نمی گوید؟" فرو برد!

آن موقع بود که معنای گفته ارزنده " اگر در زندگی چشمانی باشند که بر درد و رنج و غم شما بگریند، زندگی ارزشش را دارد( نمی دانم آن را کجا شنیده ام)" را از صمیم قلب درک کردم و در تاسف عمیق اینکه گاهی این چشم ها را نمی بینیم و گاه این دیده ها را در نهایت خشم می بینیم فرو رفتم.

بدترین مشورت!

پیچ رادیو باز بود و خانم مجری از شنوندگان عزیز می خواست که با رادیو تماس گرفته و در باره بدترین مشورتی که در عمر خود گرفته بودند سخن بگویند.

یکی گفت که در باره کار خوبی که گیرش آمده بود با یک دوست صمیمی مشورت کرده بود.

دوست " اصلا به درد تو نمی خورد" گفته و رای او را زده بود.

بعدها، تماس گیرنده متوجه شده بود که دوست آن کار را توی هوا زده و منظورش از " به درد تو نمی خورد" فقط این بوده که " به درد من می خورد!"

نفر دوم گفت که وفق مشورت با روانپزشک، از نوع کودک، در بدو امر تصمیم گیری در باره خرید لباس بچگانه را به فرزند خردسال خود محول کرده و بعد به دلیل انتخاب غلطی که هیچ رقمه با سلیقه او و همسر گرامی جور نبوده، کارش با "گل پسر" حسابی به مشکل خورده بود.

......

ناگفته پیداست که صحبت در باره بهترین مشورت، شنوندگان عزیز را به نتیجه " مشورت کار خوبی است" می رساند.

به همین ترتیب، حرف زدن در باره بدترین مشورت، شنوندگان عزیز را ناخودآگاه در وادی “هرگز و با هیچکس مشورت نکنید" قرار می دهد.

در ابتدا باید متذکر شد که مشورت گرفتن مساوی تصمیم گیری نیست و آدمی اختیار این را دارد که نظر مشاور را کاملا "مردود" اعلام نماید.

در باره فواید مشورت، که کاملا بر مضرات آن می چربد، هم بزرگان کم سخن نگفته اند.

با این حساب، واقعا جای این سوال وجود دارد که چرا صدایی که باید ملی باشد و در نقش استاد دانشگاه انجام وظیفه نماید تنها خنداندن مردم، به هر قیمتی، را مهم قلمداد می کند و سعی دارد " تمام اصول ثابت شده ای که تا به حال فرا گرفته اید را فراموش نمایید" را آویزه روح و روان شنوندگان عزیز نماید؟

از "روزنامه" تا "سیگار"!

روزنامه خوان ها، قطعا، از سیگاری ها آدم های بهتری هستند و این امر فقط به اینکه سیگاری ها سلامت خود و اطرافیان را به خطر می آندازند، اما اطلاعات کسب شده توسط روزنامه خوان ها شرایط زندگی بهتری را برای ایشان و خانواده محترم رقم می زند، بر نمی گردد.

راستش را بخواهید چند روز پیش که خواستم از دکه روزنامه فروشی، اطلاعات بخرم صاحب دکه به من گفت"ببین رویش چند نوشته؟"

این سوال ضمن اینکه بیانگر این است که روزنامه هنوز کالای ارزانی است، بر این نکته دلالت دارد که دکه ای ها "روزنامه خوان ها" را، هنوز، آدم های قابل اعتمادی می دانند؛ چرا که بارها و بارها شاهد بودم که بین یک دکه ای و یک خریدار سیگار بازار چانه زنی درست و حسابی بر سر قیمت و خرید سیگار راه افتاده و هر یک از طرفین دعوا سعی کرده اند بر سر کالایی که نفس ها را به شماره می اندازد راه نفس آن دیگری را قطع نمایند!

با این وجود؛ ممکن است کسی سوال کند که تکلیف خوانندگان، و یا بدتر نویسندگان، سیگاری چیست و برای آن هایی که تا دو سه پک به سیگار نزنند مغزشان آن ها را برای قلمی کردن صفحه و یا دست به کی برد شدن یاری نمی رساند چه حکمی باید صادر کرد.

جواب را، احتمالا، جرج بست، فوتبالیست شهیر فقید ایرلندی که دوران فوتبالی کوتاهی داشت، به خوبی هر چه تمامتر داده است: "فوتبال به من همه چیز داد، اما سیگار از من همه چیز را گرفت!"

از "همدردی" تا "هم درمانی"!

همدردی را بیشتر "ما" خوب می شناسیم: ما به کسی که عزیزی را از دست داده صمیمانه تسلیت گفته و خود را در غم او شریک می دانیم، ما به شخصی که با دوچرخه تصادف کرده و دارای جراحت خفیف یا شدید شده است " می دانم چه می کشی!" می گوییم و ما به سمع فردی که فرزند بیکار دارد، ولو اینکه هم خودمان کار داشته باشیم و هم فرزندمان دارای شغل آبرومند و نان و آبدار باشد، " دقیقا درکت می کنم" را می رسانیم!

از سوی دیگر، "هم درمانی" واژه ای است که احتمالا تا به حال به گوش شما نخورده و دقیقا همین الان چشمان شما آن را زیارت کرده است.

علت، احتمالا، این است که ما درمان را امری کاملا تخصصی می دانیم و بر این گمانیم که ناراحتی ها و بیماری های جسمی ما را باید پزشک عمومی یا دکتر متخصص درمان کند و برای برطرف کردن مشکلات روحی روانی باید حتما نزد روانشناس یا روانپزشک برویم.

حالا اگر شیر پاک خورده ای پیدا شده و به ما بگوید مراجعه به این بزرگواران پول حسابی می خواهد و چون درمان را نمی توان نیمه کاره رها کرد این تازه اول کار است و هزینه های دارو و بستری شدن و جراحی و مراقبت های پیش و بعد از عمل و ... را هم باید از همین الان پیش بینی کرد و لذا شایسته است داراها و آن هایی که حسابی دستشان به رهانشان می رسد به کسانی که هشت گرو نه دارند "کمک هزینه درمان" پرداخت کنند، خود را به راهی دیگر زده و " هر چقدر بخواهی برایت گریه می کنم، اما در زمینه پرداخت وجه شرمنده اخلاق خوب ورزشکاریت هستم" را به صمیم و ته دل خود حسابی راه می دهیم!

شما یک نفر هستید!

یکی از شاهکارهای بازیگری مهران مدیری، از نظر نگارنده، بازی در سریال فاخر و تاثیر گذار "دردسر والدین" بود که متاسفانه چندان مورد توجه قرار نگرفت.

"دردسر والدین" داستان یک خانم و آقای مجرد است که هر یک به تنهایی بار سرپرستی فرزندان را بر عهده دارند.

بچه های خانم، با بازی درخشان فاطمه گودرزی، درسخوان و مودب هستند، اما از آنجا که پدر بالای سرشان نبوده در خارج از محیط امن خانه و خانواده نمی توانند همانند منزل و مدرسه خوش بدرخشند و معمولا حق و حقوق آن ها توسط دیگران بخوبی هر چه تمامتر پایمال می گردد.

فرزندان "آقا مهران" مشکلات اینچنینی را ندارند، اما نبود مادر خود را در درسخوانی بچه ها نشان داده و از آن ها فرزندان تنبل و بازیگوشی که بعید است بتوانند در زمینه تحصیل سری در میان سرها در آورند ساخته است.

ازدواج مجردها هر چند مشکلات فراوانی را در سر راه والدین قرار می دهد، اخلاق و رفتار بچه ها را تعدیل کرده و باعث می شود کم و کسری های دو طرف جبران شود.

در کشور ما، معمولا، خانم ها فقط یکبار ازدواج می کنند( اگر ازدواج کنند!) و چنانچه در اثر طلاق یا فوت، همسر خود را از دست بدهند ترجیح می دهند " به خاطر بچه ها هم شده" دور خوشبختی خود را قلم بگیرند.

دنیای آقایان، کلا، جور دیگری است و بیشتر آن ها همینکه بتوانند در هنگام متاهل بودن " زن نو کن ای دوست هر نو بهار که تقویم پاری نیاید به کار" را به دل راه ندهند، انصافا، کار کارستان کرده اند.

جامعه هم، ظاهرا، این نوع نگرش ها را بسیار می پسندند و برای همین است که، به ویژه، پسرهایی که مادرشان تن به ازدواج دوباره نداده به این کار مادر مباهات کرده و عباراتی همانند " برای من هم پدر بود و هم مادر" و " ما را تنهایی به دندان کشید و بزرگ کرد( ادم یاد گربه می افتد!)" کم از دهان آن ها خارج نمی شود.

متاسفانه، هرگز نمی توان بین واقعه ای که اتفاق افتاده و واقعه ای که اتفاق نیفتاده دست به مقایسه زد و مثلا به نتیجه " خوب شد دیگر ازدواج نکرد" رسید.

با این حال، ناگفته پیداست که مادر فقط می تواند مادری کند و مادری که بخواهد تمام یا بخش عمده ای از وظایف و مسئولیت های پدر را بر عهده بگیرد، از انجام قسمتی از کارهایی که مامان ها برای بچه های خود می کنند باز خواهد ماند.

بچه ها هم همینطورند و اگر در دوران نوجوانی یا عنفوان جوانی پدر یا مادر خود را از دست بدهند نباید به فکر جانشینی عزیز از دست رفته افتاده و مدام با فکر " اگر بود اینکار را می کرد؟" یا "اگر بود اینکار را نمی کرد؟" روح خود را آزرده سازند.

البته، شاید ما زیاد مقصر اینجور زجرها و ناآرامی ها و دل ناخوشی ها نباشیم و کسانی که زن های بیش از یکبار ازدواج کرده را "سر خور" و پسرهای تن به عروسی مادر داده را "بی غیرت" نامیده اند باید پاسخگوی نامگذاری های غلط خود و فرهنگ های به انحطاط رفته مردمان مشرق زمین باشند.

موضوع جانشینی و جانشین سازی هم ظاهرا از "تولید مثل" نشات گرفته و آدم ها را بر این گمان باطل می نشاند که هر کس باید کسی که با خود مو نمی زند را تولید کرده و وارد عرصه اجتماع نماید.

در این باره باید گفت " آدمی که هم از پدر و هم از مادر ارث می برد نمی تواند هم با بابا و هم با مامان مو نزند"

جدا از این نکته، باید به این موضوع هم اندیشید که کاش آنی که برای بار اول "تولید مثل" را به کار برده و در جامعه جا انداخته دست کم " تولید فرا مثل" را مورد استفاده قرار می داد تا تک و توک آدمی پیدا شود که " در جا زدن جامعه" را نازیبنده دیده و در تفکر عمیق "بچه ها باید از پدران و مادران خود بهتر شوند" غوطه ور گردند.

مارمولک!

تا همین امروز صبح از شنیدن "عجب مارمولکی هستی!" بسیار شاکی و ناراحت می شدم.

اما اینکه چرا از صبح امروز حکایت تغییر کرد به دلیل استماع ماجرای زیر بود:

یک فرد ژاپنی از شکاف دیوار مارمولکی را می بیند و به این دیدن ها 5 سال تمام ادامه می دهد. او همیشه متعجب این است که مارمولک چطور بدون آب و غذا زندگی می کند و ابهام " گیاه هم که باشی باید در برابر نوری که شرایط فتوسنتز را برای تو مهیا کند قرار بگیری! " را به دل راه می دهد.

پیگیری های مداوم او باعث می شود به یافتن مارمولک دیگری نائل شود که دست کم در 5 سال گذشته برای مارمولک او غذا فراهم می آورده و اسباب زنده ماندن وی را مهیا می ساخته است.

حال جای این پرسش وجود دارد که در دنیای آدم ها واقعا چند نفر و یا، بهتر بگوییم، چند درصد پیدا می شوند که به مدت 5 سال تمام از یک انسان دیگر، بدون کوچکترین چشمداشتی، مراقبت به عمل آورند!

با این حساب، اگر در دنیای آدم ها "عجب مارمولکی هستی!" یک متلک تحمل پذیر محسوب شود، قطعا، در دنیای مارمولک ها " عجب آدمی هستی" فقط می تواند یک فحش آبدار و بالای 18 سال به حساب بیاید!

عمر واقعی ما چقدر است!؟

می گویند از کسی پرسیدند: "در کشور شما مردان بزرگی هم زاده شده اند؟"

در پاسخ گفت: "خیر! در سرزمین ما تنها بچه های کوچک به دنیا می آیند!"

در کنار این تجاهل، انصافا، واقع بینی هایی هم موجود است. مثلا وقتی کسی گذارش به قبرستان دهی افتاده و مشاهده می کند که بالاترین عمری که روی سنگ قبرها حک شده 3 سال است، جویای احوال شده و پاسخ خردمندانه " ما تنها عمر مفید مردم را روی سنگ قبرها می نشانیم" را می گیرد.

چندی قبل، یکی از مسئولین از امید به زندگی بالای مردم ایران صحبت کرده و عمر بالای ساکنین ایران زمین را امری "مایه مباهات" به حساب آورده بود.

با این حال؛ موجودیت بعضی اتفاقات و جریانات روزمره باعث می شود که ما، ایرانی ها، پاسخ منفی به پرسش "واقعا بطور متوسط اینقدر زندگی می کنیم!؟" بدهیم.

از شما چه پنهان! سر و کله این نوشته هنگامی پیدا شد که برای گذاشتن یک پست یک دقیقه ای در اینستاگرام بیش از 4 ساعت در انتظار ماندم!

قطعا، اگر مشکل فقط با اینستاگرام و اینترنت و شبکه های اجتماعی مجازی بود می توانستم با آن یک جوری کنار بیایم، زیرا فعالیت های بیهوده ای که اگر در ایران نبودیم انجام نمی دادیم آنقدر فت و فراوان هستند که اگر زمان های صرف شده برای آن ها را از دوره زندگی خود کم کنیم چیز زیادی برایمان باقی نخواهد ماند!

مدت زمان صرف شده در ترافیک که در نتیجه عدم تعادل بین جمعیت ماشین ها و فضاهایی که باید اتومبیل ها در آن ها تردد کرده و یا استراحت نمایند نشات می گیرد گواه این است که این ساعات تلف شده با تصمیمات بخردانه و به موقع مسئولین به این آسانی ها حیف نمی شدند!

محاسبه زمان صرف شده در کلاس های درس، از مدرسه گرفته تا دانشگاه، و حساب کردن اینکه از میان این زمان ها کدامشان باید صرف می شدند و کدامشان وقت تلف کردن صرف بوده اند گواه این است که بیشتر ما ایرانی ها بیشتر ساعات حضور در کلاس را، حتی اگر در آن گوش به حرف معلم و استاد سپرده باشیم، واقعا حیف کرده ایم.

زمان های انجام کارهای ساده اداری که بیخود و بی جهت بسیار طول می کشند هم از اوقات شریفی هستند که از عمر مفید انسان های شریف و غیر شریف هموطن، به میزان چشمگیری، می کاهند.

آمارهایی که نشان می دهند در سیستم های دولتی فقط نیم ساعت در روز کار مفید صورت می گیرد و در بخش های خصوصی این میزان به 2 ساعت بالغ می گردد حاکی از آن است که بازنشسته ای که 30 سال خود را پر کرده دست کم 22.5 سال این مقدار را حیف و تلف ساخته است!

جالب این است که این ها مربوط به زمان های کاری است و اگر بخواهیم به تعطیلات و اوقات بطالت و بیکاری طولانی، که در آن ها قطعا فقط باید استراحت کنیم، برسیم آمار و ارقام نتایج فاجعه باری را به خود اختصاص خواهند داد.

اگر عمر آدم ها، همانند کنکور سراسری، نمره منفی هم داشت و زمان هایی که ما در آن ها از پیشرفت دیگران جلوگیری کرده و یا مانع از فعالیت مفید آن ها شده بودیم را از عمرمان کم می کردند قطعا حتی آن یک تا سه سال دهکده مورد اشاره هم نصیب بیشتر ما نمی شد و فقط اگر عمر ما را روی نمودار می بردند می توانستیم با مسئول قبرستان دهکده چک و چانه زده و او را مجاب نماییم که نام ما را هم در قسمت "زیر یک ساله های آرامستان"، با ارفاق، ثبت نماید!

در باره غربالگری

غربالگری بررسی و آزمون گروهی از افراد برای جدا کردن افراد سالم از افرادی که بیماری آن ها تشخیص داده نشده است یا بسیار در معرض خطرند، می باشد.

در غربالگری جنین سه بیماری ژنتیکی شایع نشخیص داده می شود و انجام آن با آزمایشات و کارهایی که در دوران بارداری صورت می گیرد، ممکن می گردد.

غربالگری جنین در کشور ما امری اجباری بود که به همت برخی مسئولین و دولتمردان اختیاری شد!

معنی ساده اختیاری بودن غربالگری این است که همانطور که پدر و مادرها اختیار دارند از جنسیت نوزاد فقط پس از تولد مطلع شده و سورپرایز گردند، محق می باشند از برخی بیماری های مادرزادی او، که زندگی را برای وی و نزدیکان دشوار و طاقت فرسا خواهد ساخت، هم تنها پس از تولد مطلع شده و شگفت زده گردند!

هرچند نگارنده با ایده "عقل سالم در بدن سالم است" مشکل اساسی دارد و بسیاری از دارندگان بدن های سالم را کم عقل و خیلی از اشخاص دارای معلولیت جسمی را کاملا عاقل می داند، نمی تواند از کنار مشکلات فراوان موجود در سر راه افراد دارای بیماری های مادرزادی چشم بسته عبور نماید.

چالب است که در حالی غربالگری را در ایرانم اختیاری کرده ایم که نحوه مواجهه ما با ناتوانی و معلولیت با آنچه در کشورهای متمدن و پیشرفته صورت می گیرد تومنی صنار توفیر دارد.

به عنوان مثال، در حالی که در سرزمین های غربی یک فیزیکدان نابغه فاقد قابلیت حرکت را مدت ها روی تخم چشم نگهداری کرده بودند، در کشور ما عضویت یک فرد واجد شرایط در هیات علمی یک دانشکده فقط به علت "داشتن صدای زنانه" مورد پذیرش قرار نگرفت!

از نظر نگارنده، عواملی که باعث می شوند غربالگری در ایران دو چندان مورد توجه قرار گیرد متعدد هستند که در اینجا به چند نمونه از آن ها اشاره می شود:

  1. مسائل فرهنگی: در حالی که مشاهده یک فرد معلول جسمی یا ذهنی در جوامع پیشرفته کاملا طبیعی است، نوع نگاه مردمان طاهرا عادی ما به اشخاص دارای سندرم داون یا مشکلات حرکتی به گونه ای است که خیلی از پدران و مادران ترجیح می دهند بچه دارای مشکل خود را تا جایی که ممکن است در تیررس یا دیدرس دیگران قرار ندهند.
  2. مسائل اعتقادی: در حالی که در جوانع پیشرفته به بچه های دارای ناراحتی های ژنتیکی به چشم اطفال معصومی که گناهی ندارند نگریسته می شود، کم نیستند ایرانیانی که با مشاهده افراد اینگونه " ببین بابا و مامانش چه گناهی کرده بودند که خدا اینطور عوضشان داده!" می گویند.
  3. زیر ساخت ها: انصافا ما هم از لحاظ امکانات آموزشی مناسب افراد دارای مشکلات مادرزادی، کم و کسری های فراوان داریم و هم از نظر امکاناتی که شهرها باید داشته باشند تا به آن ها در برآوردن نیازها یاری رسانند قابل مقایسه با بسیاری سرزمین ها نیستیم.

لذا، درست است که تولید انسان همانند تولید هر کالایی مهم قلمداد می شود، اما همانطور که در باره تولیدات غیر انسانی!، " تو کارخانه و کارگاه را راه بینداز! بقیه چیزها خودش جفت و جور می شود!" نمی توان گفت، در باره تولیدات انسانی! هم نباید فقط تولید صرف را مد نظر قرار داد و بر اساس ایده هایی همانند گ بچه خودش بزرگ می شود" باعث شد که خانواده های زیادی معنی و مفهوم " گویند سنگ لعل شود در مقام صبر اری شود لیک به خون جگر شود" را از صمیم قلب درک نمایند.

محدودیت کلام!

کلام را انسان ها برای ارتباط با یکدیگر ایجاد کردند. با این حال، نباید از کلام انتظار معجزه داشت و بر این پندار باطل بود که کلام می تواند کل بار ارتباطی آدمیان را بر دوش بکشد.

به عنوان مثال گاهی میزان غم و غصه و اندوه آدمی آنچنان است که زبان از بیان آن قاصر می ماند و گاه انسان آنچنان در اوج وجد و سرور و خوشحالی به سر می برد که هیچ کلامی یارای بیان احساس خوش او را ندارد.

جدا از این ها، شیطنت افراد مختلف هم باعث می شود که گاهی، عامدانه، جوری سخن بگویند که مستمعین از درک معنا و مفهوم عبارات و جملات ادا شده عاجز شوند و گاهی، رندانه، حرکات و رفتاری از خود بروز دهند که جز بیانگر " اصلا متوجه منظورت نشدم!" نمی باشد.

به عنوان مثال، خوب به خاطر دارم که زمانی که با مشارکت شهرداری منطقه 2 تهران اقدام به نصب غرفه خوددریافت پسماندهای خشک در یکی از شهرک های تهران، برای نخستین بار، نمودیم، برخی از شهرک نشینان، منباب اذیت و آزار، اسم دیگری نمی توانم رویش بگذارم، پسماندهای خود را تا نزدیک غرفه آورده، اما آن ها را در عوض ریختن به داخل در کنار کانکس رها می کردند.

از آنجا که این امر منظره زشتی ایجاد کرده بود، بنر بزرگی تهیه کرده و در آن، مودبانه، از ساکنین خواهش کردم که از ریختن پسماندهای خشک در اطراف غرفه خودداری نمایند.

در فردای نصب بنر و هنگامی که از غرفه بازدید کردم متوجه شدم که در اطراف غرفه خبری از پسماند نیست و فقط یکنفر که خود را به راه " متوجه منظورت نشدم!" زده بود، پسماندهای خویش را با مرارت بسیار به روی سقف غرفه انداخته بود!

انصافا بدتر از اینجور افراد هم داریم. مثلا مردی خانه خود را کاملا گرد از آب در آورده بود و وقتی در برابر پرسش "چرا اینکار را کردی؟" قرار گرفت، فیلسوفانه پاسخ گفت که از مادر همسرش شنیده است: "نگران من نباشید. هر جور شده خودم را در یک گوشه ای جا می دهم!"