متقلب های پررو!

هم "هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد" را فراموش کردم و هم "دو چیز طیره عقل است؛ دم فرو بستن به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی" را مد نظر قرار ندادم.

این شد که در حضور خانم معلم، که از دوستان خانوادگی ما بودند، رو به مادر کرده و گفتم: مامان! شما یک شعر می خواندی که آخرش "تو خر کن معلم خویشتن را!" بود!؟

خانم معلم به روی خود نیاورد، اما مامان تا بناگوش، از شرم و خجالت، سرخ شد!

ماجرای بالا را وقتی به یاد آوردم که ماجرای تقلب در کنکور سراسری را برای یکی از همکاران تعریف کرده و گفتم که متقلب ها از سازمان سنجش شکایت کرده اند که چرا مانع ادامه تحصیل آن ها شده است!

خانم همکار با کمال عصبانیت گفت: "چقدر پررو!"

داستان بالا مرا یاد ماجرای دیگری انداخت:

همکاری داشتم که از یک همکار دیگر بسیار بدش می آمد!

یکبار که از او دلیل بد آمدن را پرسیدم گفت: "از آن پاچه خارهاست!"

با خنده گفتم: "در شرکت کسی را می شناسی که پاچه خار نباشد!؟"

جواب داد: "درست می گویی ولی تمام پاچه خارها یک جورهایی از کار بدی که می کنند خجالت می کشند و با زبان بی زبانی می گویند که برای پیشرفت اداری و یا ممانعت از اخراج شدن و از دست دادن وسیله امرار معاش مجبور به پاچه خاری هستند! این یکی، اما، فرق می کند و چنان به پاچه خار بودن خود افتخار می کند که انگار کرسی استادی یکی از معتبرترین دانشگاه های جهان را نصیبش ساخته اند!"

آن دوست کاملا حق داشت و با حساب او متقلب هایی که یک جور تقلب می کنند که کسی بو نبرد هم تومنی صنار متفاوت از متقلبانی هستند که در کمال افتخار دست به شکایت زده و با اعتماد به نفس کامل "مگر چه کرده ایم؟" را مورد اطلاع رسانی عمومی قرار می دهند!

نگاهی به رای دیوان عدالت اداری!

متقلبان کنکور سراسری بالاخره پیروز شدند و دیوان عدالت اداری رای به بازگشت آن ها به محل تحصیل را صادر کرد!

ماجرا هم اینطور بوده که چون، بنا به گفته دیوان، متقلب ها سر جلسه آزمون گیر نیفتاده بودند و بعدا معلوم شده بود که تقلب کرده اند، خلاف آن ها ربطی به سازمان سنجش( و احتمالا هیچ جای دیگر) نداشته و سازمان می بایست با ایشان همانند شتری که دیده نمی شود تا می نمود!

شاید برخی "حکم" را درست بپندارند؛ اما از نظر من این به این می ماند که شما دزد را در هنگام فروش اموال مسروقه گیر بیندازید و او بگوید که چون در چهار دیواری خانه شما گیر نیفتاده، آزاد است تا با اموال شما هر کاری بخواهد بکند!

نکته جالب ماجرا این است که در اینصورت "مال خر" هم نباید مجرم محسوب شود؛ همچنانکه به بیماری که جهت مداوا به پزشک متقلب، یعنی دکتری که با تقلب سر از دانشگاه درآورده است، مراجعه کرده نمی توان گفت که پول ویزیت را باید به دکتر درست و حسابی بدهد و نه آنی که معلوم نیست از کجا و چطور مدرک گرفته است!

پارتی بازی!؟

چند روز پیش، یکی از همکاران، در حال تماشای یک برنامه سیمایی، گفت: "چطور به این جوونی استخدام شده؟ حتما پارتی داشته!"

در جواب گفتم: "من کسی را می شناسم که بدون پارتی در صدا و سیما استخدام شده است؛ هر چند ماجرا به سال های بسیار دور بر می گردد!"

سوال "اون کیه؟" را با فکر کردن به اینکه "مورد"، احتمالا، با گوینده هم نفس و برای او مقدس نیست! را بصورت "استاد جواد خیابانی" پاسخ دادم.

جواد را از نوجوانی می شناسم و خوب می دانم که در زمان استخدام در صدا و سیما پارتی نداشت.

ظاهرا استخدام خیابانی اینطور بوده که او طی نامه ای درخواست استخدام می دهد و در ضمن قید می کند که "چون پارتی ندارد قطعا استخدام نخواهد شد!"

شنیده ها حکایت از آن دارد که جواد، نقطه ضعف مردان برره ای را مورد هدف قرار داده و لذا پاسخ دریافتی، اینطوری ها هم نیست و اگر خوب باشی استخدام می شوی، باب دل خیابانی می شود.

چند روز قبل از این ماجرا هم دوست عزیزی با روزنامه اطلاعات تماس گرفته و گفته بود که چون ماکویی و یکی دو نفر دیگر پارتی دارند؛ فقط نوشته های آن ها را در صفحه "گفته ها و نوشته ها" چاپ می کنید.

در پاسخ گفتم که زمانی که نوشته های من در جایی چاپ نمی شد؛ این روزنامه اطلاعات بود که برای نخستین بار اقدام به انتشار نوشته ای از من، که زیاد هم چنگی به دل نمی زد، کرد( شاید هم روزنامه اطلاعات، به قول ایرج پزشکزاد، در ناصیه من یک "ژولیوس سزار" دیده بود!)

بعدها نوشته های زیادی از من در سایت های فراوان و یکی دو روزنامه معروف چاپ شد؛ هم انتقاد گرفتم، هم پیشنهاد و هم باب بحث ها و گفتگوهای داغ یا تا اندازه ای داغ را گشودم!

اما نکته جالب این است که طی سال ها نویسندگی حتی "ریالی" از این بابت دشت نکردم!

ناگفته پیداست که دارنده پارتی نمی نویسد و پول خوبی بابت کاری که نکرده است می گیرد و اگر بخواهیم کسی که خوب می نویسد و پول نمی گیرد را دارای پارتی درست و حسابی بدانیم باید در "اطلاعات" خود تجدید نظر اساسی به عمل آورده و یک بار دیگر معنی "پارتی" را در فرهنگ لغت جستجو نماییم.

گناه "محبت"!؟

در جای دور افتاده ای کار می کردم که وسایط نقلیه عمومی، زیاد از برابر آن تردد نمی کردند.

روی این حساب، با پایان ساعات اداری باید مدت ها منتظر می ماندم تا وسیله نقلیه عمومی "جا دار" از راه رسیده و مرا هم با خود ببرد!

یکبار که مطابق معمول منتظر ماشین بودم یک تریلی از راه رسیده و چند قدم دورتر از من توقف کرد.

اول فکر کردم که مشکلی پیدا کرده، اما با استماع بوق های ممتد راننده متوجه شدم که با من کار دارد.

راننده تریلی مرا سوار کرده و نزدیک خود نشاند و تا مقصد رساند.

به محض رسیدن به مقصد، چون اصلا احتمال این را نمی دادم که راننده تریلی مسافر کشی هم بکند، تشکر خشک و خالی کرده و عزم رفتن کردم.

هنوز چند قدمی دور نشده بودم که همان بوق های ممتد مورد اشاره مجددا مرا به سوی تریلی هدایت کرد.

راننده تریلی این بار در کمال عصبانیت مرا مخاطب قرار داده و گفت: "محبت که گناه نیست! هست!؟"

اول متوجه منظور او نشدم، اما بعد کرایه را دو دستی تقدیم او نموده و از او دور شدم.

سر راه تریلی تا منزل به معنی محبت فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که روزانه، در انواع و اقسام بازارها، کلی، محبت و پول رد و بدل می شود و لذا اگر شاهد درگیری ها و نزاع ها و کشت و کشتارهای کوچه ای و خیابانی هستیم و فکر می کنیم بیشترشان سر مسائل مادی است کاملا در اشتباه به سر می بریم و عامل اصلی این داستان ها و ماجراها این است که یکی به دیگری زیادی محبت کرده و یا یکی قدر و قیمت محبتی که به وی شده را به اندازه کافی ندانسته است!

یک پرسش خوب!؟

سوالی علمی کرد که جوابش را نمی دانستم!

در پاسخ گفتم: "پرسش خوبی کردید، اما جواب سوال شما را نمی دانم. چند دقیقه ای به من فرصت بدهید تا با اندکی مطالعه و جستجو، پاسخ درست پرسش شما را پیدا کنم.

بعد با خنده اضافه کردم: من بر عکس بقیه هستم؛ زیرا معمولا دیگران، پرسشی را خوب می دانند که جواب آن را حاضر و آماده در آستین داشته باشند و بتوانند به واسطه این امر و رفتن در قالب "استاد"، معلومات و داشته های خود را به رخ پرسشگر بکشند.

من، اما، پرسشی را خوب می دانم که جواب آن را نمی دانم؛ زیرا این امر فرصت گرانبهای دانش آموزی و دانشجویی را در اختیار من می گذارد تا هم یافته ها و معلومات علمی خود را افزون نمایم و هم "بوعلی سینا وار" با آگاهی اینکه کم می دانم، و شاید هیچ نمی دانم، نخوت و خودبینی را از خود دور ببینم: "تا بدانجا رسید دانش من که بدانم همی که نادانم"

شما، در وادی علم و دانش، چطور سوالی را خوب می دانید؟

از ندیدن آن ها تا دیدن ما!؟

یک زمانی؛ مسئولین و متولیان کشور برای سینماگران خط و نشان "اگر تبلیغات خود را به شبکه های ماهواره ای فارسی زبان بدهید، پدرتان را در می آوریم!" را کشیده بودند!

این روزها، اما، از این خبرها نیست و بسیاری از فیلم هایی که مسئولین و دولتمردان دوست دارند مردم آن ها را ببینند، بیشتر، توسط شبکه های ماهواره ای فارسی زبان آنسوی مرزهای ایران زمین تبلیغ و تشویق می شوند!

علت این است که یک زمانی مسئولین فکر می کردند اگر مردم پای شبکه های ماهواره ای فارسی زبان بنشینند اخلاقی فاسد شده پیدا می کنند و حضور آن ها در جامعه به مثابه بز گری که گله را گر می کند خواهد بود!

نسخه های فرهنگی و فیزیکی مبارزه با ماهواره، خوشبختانه یا متاسفانه، افاقه نکرد و مردم در عوض اینکه فقط پای رادیو و تلویزیون ملی!؟ بنشینند و یا لذت مشاهده فیلم های مجوز داری که در سینماهای سراسر کشور به نمایش در می آمدند را ببرند، تنها پای تجهیزات ماهواره نشستند و کیف سریال ها و فیلم هایی از نوع و جنس دیگر را بردند!

لذا؛ مسئولین و متولیان کشور مجبور شدند( با مجاب شدن فرق دارد!) در کنار خیل تبلیغات آنور آبی "فقط ماهواره ببینید"، یکی دو تبلیغ، شاید هم کمی بیشتر!، "ما هم گاهی بد چیزهایی نشان نمی دهیم!" را نیز، هر جور شده، بنشانند تا هم سازندگان فیلم ها و سریال های تولید داخل، جهت جور در آمدن دخل و خرج، راهی ممالک خارجه نشوند و هم نشستگان پای کانال های ماهواره ای فارسی زبان متوجه شوند که اوضاع کاملا فرق کرده و شوخی ها و خنده ها و متلک ها و موسیقی ها و تصاویر و حرکات ممنوعه، که زمانی مبتذل و مستهجن و رکیک محسوب شده و برای خانواده ها "نادیدنی" بودند، را می توانند در سینماهای اینور آبی، به مراتب، بهتر و بیشتر از رسانه های دیداری و شنیداری آنور آب تماشا نمایند!

فرهنگ اجباری!

یکی از بستگان مومن، که سن و سالی به هم زده بودند، بسیار مشتاق بودند که جوان ها و نوجوان های فامیل را به راه راست هدایت کنند.

در انجام این "مهم"، ایشان شیوه جالب و منحصر به جمعی داشتند!

رویه نام نبرده این بود که در ابتدا سعی می کردند با حرف و بیان و منطق و استدلال به جوان ها و نوجوان ها پیام "این ره که تو می روی به ترکستان است" و "از این راه به کعبه نمی رسی! به خدای کعبه هم نمی رسی!" را مخابره کنند.

اگر "شیوه" جوابگو بود جلسه با شوخی و خنده و خوش و بش به پایان می رسید؛ اما اگر اوضاع بر وفق مراد "پیر" جلو نمی رفت و از میان جمع جوانک بی ادبی پیدا می شد که " من حرف شما را قبول ندارم" بگوید، سیل و خیل دمپایی و عصا و متکا و بالش و دیگر چیزهای دم دست بود که به سوی وی سرازیر شده و ایشان را جهت عدم نیازمندی به دوا و درمان مجاب می کرد که "راستش من از این زاویه به موضوع نگاه نکرده بودم" را بر زبان آورد!

شیوه حمایت از تولید داخلی بصورت قریبی به داستان بالا می ماند زیرا از سویی رسانه های دیداری و شنیداری و مطبوعات خواندنی و نخواندنی! ملت را تشویق به خرید داخلی و حمایت از تولید داخلی می کنند و از سوی دیگر مسئولین و متولیان امور جلو ورود کالاها و اجناس تولید خارج را مسدود کرده اند تا "ضربه شصت" محکمی نشان آن هایی داده باشند که "فرهنگ اجباری" را غیر قابل قبول می دانند!

شاید برای همین است که شمار فراوانی از مردم ایران "چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند" و اجناس و کالاهایی که نتوانسته اند در بازارهای عمومی به دست آورند را در پستوی مغازه ها، به خوبی هر چه تمامتر، پیدا می کنند!

منتشر شده در روزنامه اطلاعات

24 ساعت آخر عمر!

به تازگی در جایی شنیدم که افرادی که در 24 ساعت آخر عمر به سر می برند یک جورهایی "حس رفتن" پیدا می کنند!

شاید این حرف درست باشد؛ زیرا شمار کثیری از بازماندگانی که عزیزی را از دست داده اند گفته اند که در نزدیکی رفتن مرحوم یا مرحومه چیزهایی از او شنیده اند و یا دیده اند که بی سابقه و یا، دست کم، کم سابقه بوده است.

من پدر را در 4 آذر 1370 در یک حادثه تصادف رانندگی از دست دادم.

بعدها مادر گفت که پدر همیشه در آستانه رفتن با بازگشت از منزل، به قصد خرید و یا عزیمت به محل کار و ...، "کاری؟ماری؟"( که تکیه کلامش بود) را بر زبان می آورد و تنها باری که این کلام را مورد استفاده قرار نداد به همان سفر شوم بی بازگشت ایشان بر می گردد؛ گویی پدر حس کرده بود که این سفر با باقی سفرها فرق دارد و وی دیگر فرصت انجام هیچ کاری برای اعضای محترم خانواده را در اختیار نخواهد داشت!

با این وصف؛ شاید معلوم شود که چرا خیلی ها سوال "اگر فقط 24 ساعت فرصت زندگی داشته باشی چه می کنی؟" را از دیگران می پرسند!

احتمالا، جواب این پرسش می تواند جلو غافلگیری آدم در آستانه رفتن را بگیرد و به وی کمک کند که یک شبه ره صد ساله برود؛ مشروط بر اینکه هم از قبل خود را آماده سفر آخرت کرده باشد و هم حس رفتن را کاملا جدی بگیرد!

راهکارهایی برای کاهش مصرف پلاستیک!

مضرات تولید و استفاده از پلاستیک و کیسه های پلاستیکی بر کسی پوشیده نیست. با این حال؛ بعضی ترجیح می دهند مشکل را نادیده گرفته و یا "به من مربوط نیست" بگویند و معدودی در تلاش این هستند که سهم خود را در تولید و مصرف این کالاهای مخرب محیط زیست کاهش دهند.

اگر هدف را "کاهش مصرف پلاستیک و کیسه های پلاستیکی" بگیریم، باید بدانیم که در کجای کار هستیم و تا رسیدن به هدف چقدر فاصله داریم.

با این حساب؛ شاید بهتر باشد که در مدت 2 تا 3 ماه آینده، بدون آنکه دغدغه میزان مصرف را داشته باشیم، فقط نسبت به ثبت و ضبط تمامی کیسه های پلاستیکی خریداری شده اقدام نماییم!

باورش سخت است، اما بسیاری از افراد همین که با جواب "مگر چقدر می خرم؟" مواجه شوند، "انصافا زیاد است" گفته و به خویشتن و خانواده محترم پیغام "باید کمش کنم!" را صادر می کنند.

دومین عاملی که باعث می شود مصرف کیسه ها را کم کنیم این است که ظرفیت ها و توانایی های خود را کاملا سنجیده و نخواهیم میزان مصرف را یکی دو روزه از "خیلی" به "صفر" برسانیم! این کار، ممکن است باعث شود خیلی زود "من اینکاره نیستم" گفته و برای جبران مافات میزان خرید کیسه ها را از قبل هم بیشتر نماییم!

لذا؛ شاید بهتر باشد با اطلاع از میزان مصرف، برای کاهش، عددی معقول در نظر گرفته و مثلا ماهی 20 الی 30 درصد از مصرف بکاهیم.

ممکن است یادتان باشد که در اوایل کرونا که عادت نداشتیم از ماسک استفاده کنیم، گاهی، زدن ماسک را فراموش کرده و فقط وقتی در کوچه و بازار و معابر عمومی و ادارات و شرکت ها و داروخانه ها و بیمارستان ها و ... می دیدیم که "همه ماسک زده اند" خود را رسوای جماعت می دیدیم!

خیلی ها برای ممانعت از اینکار ابتکار جالبی به کار برده بودند و یک "ماسک یادت نره!" بزرگ را در بالای در خروجی منزل نشانیده بودند!

اینکار می تواند در مورد عدم استفاده یا کاهش استفاده از کیسه های پلاستیکی هم مورد استفاده قرار گرفته و ما را روزی چند بار با عبارت "از کیسه پارچه ای استفاده کن!" مواجه نماید.

مورد دیگری که می تواند به کاهش مصرف کیسه های پلاستیکی منجر شود "جریمه" است. قطعا، در این اوضاع و احوال اقتصادی، اگر شما با خود قرار بگذارید که به ازای خرید هر کیسه اضافی، نسبت به هدفی که خود معین کرده اید، 10000 تومان پول به خیریه کمک کنید، دست به معامله دو سر بردی زده اید که در نهایت سود آن نصیب کسی یا کسانی خواهد شد!

در انتها متذکر می شوم که خریدهای برنامه ریزی شده، و نه بر پایه هوس، مصرف کیسه های پلاستیکی را کم خواهد کرد.

در این باره باید گفت که برای همه ما سخت است که همیشه با خود کیسه پارچه ای همراه داشته باشیم تا شاید زمانی مورد استفاده قرار گرفته و کالاهای خریداری شده در درون آن جا خوش نماید!

با این حساب همراه داشتن همیشگی کیسه پارچه ای ممکن است باعث شود که قید استفاده از آن را برای همیشه بزنیم.

لذا؛ اگر خریدهای سر راهی را کنار گذاشته و با برنامه ریزی برای خرید، که ساعات و روزهای مشخصی دارد، معلوم کنیم که در چه مواقعی عازم بازار خواهیم شد زمان استفاده از کیسه پارچه ای را هم خواهیم آموخت و وقت و بی وقت نگاه چپ به کیسه بی نوا نمی کنیم و هر موقع از چیزی یا کسی دلخوری داریم، او را مخاطب نساخته و حرص خویش را با بیان "این هم شده وبال گردن!" سر پارچه بی تقصیر خالی نخواهیم کرد!

از "پیشرفت اداری" تا "اعمال نفوذ"!

در شرکت؛ کارهای خلاف قانون یا کم و بیش قانونی هم انجام می شد!

درست است که آقای مدیر عامل، هرگز، در انظار عمومی، افراد را تشویق به انجام این قبیل کارها نمی کرد؛ اما با ارزش بیشتر قائل شدن برای افرادی که به فعالیت های غیر قانونی و کم و بیش قانونی، در جهت پیشبرد اهداف شرکت، روی می آوردند عملا نشان می داد که قدر و قیمت این قبیل کارها را خوب می داند!

من، تا جایی که امکان داشت، دور و بر این جور کارها نگشته و فقط فعالیت های قانونی انجام می دادم.

با این حال؛ چون مدیر عامل محترم از میزان سواد و دانش و تجربه مفید من آگاه بود و از صمیم قلب به "چو دزدی با چراغ آید...." اشراف کامل داشت!، بالاخره روزی نسبت به فراخوانی غیر معمول من اقدام کرده و "اگر می خواهی پیشرفت کنی باید خط قرمزهایت را کنار بگذاری!" را به سمع من رسانید!

امروز؛ با اطلاع اینکه، در یک پرونده مهم، نامه ای برای قوه قضاییه ارسال نشده و لذا شائبه ای مبنی بر اعمال نفوذ وجود ندارد، به فکر این افتادم که مگر ممکن است فرد یا افرادی برای اعمال نفوذ، که کاری کاملا غیر قانونی است، مایل باشند از خود سند و مدرک دال بر "ما بودیم!" بر جای بگذارند!؟

به قول مش قاسم: "والله بابام جان دورغ چرا!؟ تا قبر آآآآ....ما به چشم خودمان ندیدیم، اما تا جایی که ما می دانیم اعمال نفوذها در محافل خودمانی و توسط افراد ناشناس و در قالب نوشته های بی دستخط و فاقد امضا و یا تلفن های محض صورت می گیرند و نه در مجالس رسمی و اداری و توسط اشخاصی که مصر هستند نامه شان حتما ثبت دبیر خانه شده و در اختیار آدم های ذی صلاح و نفوذ ناپذیر قرار گیرد!

حالت خوبه!؟

باران به شدت می بارید و تلفن همراهم مرتب زنگ می خورد!

از آنجا که عادت نداشتم هیچ تماسی را بی پاسخ بگذارم جواب تلفن را دادم.

آنور خطی از خوزستان تماس گرفته بود و مشاوره می خواست!

با دلخوری نشات گرفته از "خیسی مطلق" جواب او را دادم و در حین جوابدهی به این فکر کردم که طرف چه دل خجسته ای دارد که در حال گرفتن حمام آفتاب زنگ زده و کوچکترین اعتنایی به من "موش آبکشیده" ندارد!

پس از پایان مکالمه، به خانه بازگشتم!

با روبراه شدن اوضاع و احوال جسمی و روحی و هنگامی که فکر و ذهنم آرام گرفت به این فکر کردم که آنی که از خوزستان، بطور غیر تصویری، زنگ زده از کجا باید بداند من در چه شرایطی هستم و وفق آن شرایط مکالمه را تا جایی که ممکن است کوتاه کرده و یا "بعدا تماس می گیرم" بگوید!

چند روز بعد از این اتفاق ماجرا، به گونه معکوس، برای من اتفاق افتاد!

با دوست تازه دامادم تماس گرفته و تلاش کردم با شوخی و خنده سر صحبت را باز کنم!

دوست گرامی، به مجرد یافتن فرصت پاسخگویی، "من بهشت زهرا هستم" را به سمع من رسانیده و موجب شد دست و پایم را کاملا جمع کرده و "ببخشید! خدا بد نده! من خبر نداشتم!" بگویم.

ماجراهای بالا این روزها زیاد اتفاق می افتد؛ زیرا در زمان های قدیم، که مردم دیگر خواه تر از امروز بودند، عادت مالوف این بود که در دنباله "سلام و علیک"، "حالت چطوره؟" هم گفته شود.

جواب "حالت چطوره؟" هم لحن گفتار سوال کننده را تحت تاثیر قرار می داد و هم باعث می شد کلمات و عبارات بسیار بیشتر از امروز از "هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد" تبعیت نماید!

امروزه، اما، متاسفانه، دیگر از این خبرها نیست و خودخواهی آدم ها باعث شده آن ها بی توجه به اوضاع و احوال آنور خطی ها یکراست سراغ اصل مطلب و کار خودشان بروند!

با این حساب؛ چرا باید متعجب این باشیم که دسته گل های کلامی بیش از روزگار سابق آب داده می شوند!

ملانصرالدین های میان ما!

ملا در صف نان ایستاده بود و از شلوغی آن کلافه شده بود!

لذا؛ برای خلوت کردن صف و زودتر گرفتن نان، تمهیدی اندیشیده و به منتظران نان چنین گفت: "چه ایستاده اید که دو کوچه پایینتر آش نذری می دهند!"

جماعت به یکباره برای گرفتن آش هجوم برده و جلو نانوایی را کاملا خالی کردند.

ملا که چنین دید پیش خود فکر کرد که نکند واقعا دو کوچه پایینتر آش مجانی دهند!

او به دنبال این فکر از خرید نان صرف نظر کرد و در طب آش رایگان بر آمد.

در روزگار ما هم، انصافا، آدم هایی از هر قشر یافت می شوند که بی آنکه سند و مدرکی در دست داشته باشند فکر می کنند که واقعیتی که وجود خارجی ندارد، وجود خارجی دارد! داستان زیر داستان یکی از آن ها را حکایت می کند:

انجام بخشی از کار را بصورت دورکاری به یکی از آشنایان مدیر عامل شرکت محول کرده بودیم!

کار که تحویل من، به عنوان مدیر پروژه، شد دیدم که بیش از گزارش مهندسی به نقاشی کودک پیش دبستانی و بچه 5 ساله می ماند!

با خیال خام "زیر آب زنی" سراغ مدیر عامل رفتم؛ اما ایشان در کمال عصبانیت گفت: " من همین یکی را هم به زور جور کردم. کلی هم بابت کار پول گرفته! یا همین را بفرست یا خودت درستش کن!"

با زدن توی سر خود و انواع و اقسام مراجع و رفرنس ها و جستجوهای فراوان اینترنتی، کار را از حالت و قالب نقاشی کودک 5 ساله خارج کرده و تبدیل به گزارش "شبه مهندسی" نمودم.

با این حال؛ چون بد بود مدیر پروژه، که باید فقط هماهنگی بین اعضای دخیل و کارهای مقرر را انجام دهد، کار مهندسی هم بکند، جهت دفاع از کار به همراه کودک پیش دبستانی عازم محل مورد نظر، دفتر کارفرما، شدیم.

در حالی که دل توی دلم نبود که کارفرما چگونه با گزارش دریافتی برخورد می کند، مراتب تشکر و قدردانی از کار صورت گرفته به سوی ما سرازیر گردید و کارفرما عنوان کرد که در میان انواع و اقسام گزارشات، این یکی است که به نگینی درخشان می ماند.

در حین تعریف و تمجید، متوجه شدم که کودک 5 ساله، علیرغم اطلاع از ماجرا، بیشتر و بیشتر باد می کند و بیم آن می رود که با ادامه تحسین ها از شد ذوق، بترکد!

هر جور بود مانع از انفجار ایشان شدم و فقط وقتی متعجب شدم که در راه رسیدن به شرکت، از او شنیدم: "حال کردی مهندس!؟ خوشت اومد!؟"

در مطب دکتر!

نفر اول 200 هزار تومان داد، وارد اتاق دکتر شد و فوری بیرون آمد!

دومی 200 هزار تومان داد، وارد اتاق دکتر شد و بعد از نیم ساعت خارج شد!

سومی 200 هزار تومان داد، وارد اتاق دکتر شد و کارش را 15 دقیقه ای به سامان رسانید!

معلوم است که اگر کسی در مقام "اعتراض" به منشی بگوید که "این چه وضعی است؟" به جز جواب "کار بیماران معلوم نیست! بعضی ها کارشان زیاد طول می کشد و برخی کارشان فوری، فوتی راه می افتد" را نخواهد شنید!

مسلما؛ حرف منشی به دور از منطق و واقعیت است و ما خوب می دانیم که روحیه شرقی ما ایرانی ها در مدت زمان ویزیت و معاینه تاثیر به سزایی دارد؛ به گونه ای که بیماران خجالتی و ماخوذ به حیایی که از زمان حضور در اتاق دکتر نگران وقت بیرونی ها هستند نیمی از مشکلات و مسائل مرتبط با بیماری را پنهان داشته و نیامده خارج می شوند و در عوض آن هایی که حساب قران، قران خرجی که بابت ویزیت کرده اند را دارند تلاش می کنند که به بیان مشکلات و مسائل مرتبط با بیماری خود بسنده نکرده و در زمان حضور در اتاق پزشک، بر دیده منت نهادن سفارش های فامیل نزدیک و دور، که دارای بن مایه "از دکتر بپرس....!" است، را هم فراموش نکنند!

با این حساب؛ شاید اگر ویزیت پزشکان محترم در عوض اینکه بابت "هر بار معاینه" اخذ شود، مثلا، به زمان 15 دقیقه ای اختصاص داده می شد و منشی با پس دادن بخشی از "حق ویزیت" بیمارانی که وقت کمی از دکتر گرفته بودند، "طول داده ها" را بابت "اضافه خدمت پزشک" و "گرفتن وقت بیماران در صف انتظار" جریمه می کرد، مدیریت مطب بهتر و درست تر صورت می گرفت و عدالت اجتماعی "درمان گاه" بیشتر رعایت می شد!

انجام این "مهم" قطعا سخت نیست و فقط همت والای پزشکان را می طلبد و اعتقاد قلبی آن ها مبنی بر اینکه "وقت بیماران حاضر در مطب ارزش یکسان دارد" را!

من "استرسی" هستم!

چراغ بنزین روشن شده بود و مثل همیشه استرس "تا پمپ بنزین می رسم؟" سراپای وجودم را فرا گرفته بود!

نمی دانم چرا اینطور بود و چرا هیچوقت مصمم نشدم با بنزین زدن به موقع، به این "خودآزاری" خاتمه دهم!

قطعا؛ آدم هایی مثل من کم پیدا نمی شوند. آدم هایی که با یک ربع دیرتر بیدار شدن، هم صبحانه را هول هولکی می خورند و هم، سریع می دانند و توی صف اتوبوس و تاکسی بر سر نوبت دعوا می کنند تا به موقع در محل کار حضور یابند!

آدم هایی که با یکی دو عسطه "من که چیزیم نیست!" می گویند و فقط وقتی سراغ دوا و درمان را می گیرند که هول " نکند بمیرم!" توی جانشان افتاده باشد.

جالب است که ما از طرفی شرایط مساعد ایجاد استرس را برای خود مهیا می کنیم و از طرف دیگر در کمال افتخار "من استرسی هستم!" را، جوری که انگار می خواهیم فارغ التحصیلی خود از دانشگاه هاروارد را فریاد بزنیم، به اطلاع دوستان و آشنایان می رسانیم!

می گویند به مردی در درمانگاه می گویند: "تا به حال پنی سیلین زده ای؟"

طرف جواب مثبت می دهد.

به مجرد تزریق پنی سیلین حال مرد بد شده و تا مرز مرگ جلو می رود!

وقتی کادر درمان به زور او را احیا کرده و به زندگی بر می گردانند، مرد در پاسخ "مگر نگفتی قبلا زده ای؟" جواب "آن بار هم اینطور شدم" را می دهد.

اما؛ براستی، چند نفر از ما می توانیم ادعا کنیم که رگه هایی از مردی که بارها و بارها و به شدت به او خندیده ایم را نداریم!

سن که رسید به پنجاه!

شعر زیبای!؟ "سن که رسید به پنجاه" را نخستین بار در عنفوان جوانی و زمانی که در یک شرکت مهندسی کار می کردم، خواندم.

ماجرا اینطور بود که یکی از بچه ها سبزی خریده بود و سبزی فروش سبزی را در کاغذی که رویش شعر "سن که رسید به پنجاه!" نوشته بود پیچیده بود!

خدا می داند با بچه ها چقدر به این شعر خندیدیم؛ غافل از اینکه، جملگی، در چشم بر هم زدنی "پنجاه" را رد خواهیم کرد!

بعدها که بزرگتر و فرهیخته تر شدم سراغی از این شعر نگرفتم و در عوض ترجیح دادم "ای که پنجاه رفت و در خوابی مگر این پنج روزه در یابی"، که ورد کلام دایی جان، شادروان، بود را به خاطر بسپارم.

متاسفانه؛ ما ایرانی ها، از هر قشر که باشیم، زود پیر می شویم و یا، صحیح تر بگوییم، زود احساس پیری می کنیم.

غربی ها اصلا اینطور نیستند و برای همین در عوض اینکه از "سن که رسید به پنجاه" خوششان بیاید و یا "ای که پنجاه رفت و در خوابی مگر این پنج روزه در یابی" را آویزه گوش کنند، ترجیح می دهند با جمله انگیزشی ارزنده زیر سر و کار داشته باشند:

"آن هایی که فکر می کنند بعد از پنجاه سالگی کار مهمی نمی توان کرد بد نیست بدانند که اگر همه مردم جهان اینطور فکر می کردند هرگز شاهد تولید شاهکارهای معماری جهان از قبیل برج ایفل و مجسمه آزادی نیویورک نبودیم!"

حداقل حقوق و حداکثر کارآیی!

حقوق با کار ارتباط مستقیم دارد؛ یعنی هر چقدر یک نفر حقوق بالاتری دریافت کند باید کار بیشتر یا بهتری صورت دهد.

منظور از کار بیشتر، بیشتر بودن ساعات کار است و منظور از کار بهتر، بالاتر بودن کیفیت کار است.

برای همین؛ نه تعجب می کنیم که کسی با 10 ساعت کار روزانه از فردی با 8 ساعت کار روزانه درآمد بیشتر دارد و نه متعجب می شویم که هزینه یک جراحی یک ربعه غیر قابل مقایسه با درآمد یک ماه یک کارمند ساده است!

لذا؛ وقتی بحث حداقل حقوق پیش می آید باید در نظر داشت که این حداقل حقوق برای حداقل کارآیی است و فقط باید افراد بدون تحصیلات عالیه، بدون تجربه و بدون مهارت خاص را مشمول عنایت خویش قرار دهد.

به عبارت دیگر؛ فقط کسانی که چای دم می کنند و یا تلفن ها را به افراد مختلف وصل می کنند( بی آنکه تایپ کنند و یا مدیریت ارباب رجوع را عهده دار باشند) باید حداقل حقوق دریافت کنند.

با این حساب؛ مدیران نباید انتظار داشته باشند که کسی حداقل حقوق را بگیرد، اما از خود حداکثر کارآیی را نشان دهد!

به این ترتیب؛ اگر بدی بازار کار باعث شود که افراد توانا و تحصیلکرده و با سواد، با حداقل حقوق استخدام شوند، زدن از ساعات کاری و یا رو نکردن هر آنچه در چنته دارند را باید از اتفاقات معمولی و روزمره محیط های کاری آن ها محسوب کرد!

برای اینکه پاسخ "چرا اینطور است؟" کاملا دستمان بیاید، بد نیست داستان واقعی زیر را یادآور شویم:

بزرگمهر، کتابدار انوشیروان بود و مقرر بود به سوالات کسانی که گذارشان به کتابخانه می افتد، پاسخ گوید.

روزی کسی از بزرگمهر سوالی کرد و جواب "نمی دانم" را شنید.

مرد با عصبانیت گفت: "اما شاه به شما پول می دهد که بدانید!"

بزرگمهر پاسخ داد: "شاه برای آنچه می دانم به من پول می دهد! اگر قرار بود بابت چیزهایی که نمی دانم پول پرداخت کند کل خزانه مملکت هم کفاف دانسته ها( نادانسته ها!)ی مرا نمی کرد!

لذت یک خواب خوب!

در زمان مجردی هرگز بد خواب نشده بودم و روی این حساب اصلا نمی توانستم شرایط روحی آن هایی که تا صبح یک دقیقه هم خواب به چشمانشان نمی آید درک کنم.

مشکلات زندگی بعد از ازدواج، متاسفانه، گاهی مرا هم بد خواب کرد و متوجه نمود که خواب خوب چه لذتی دارد!

خواب و بیداری، بر خلاف تصور، به هم ربط دارند و همانطور که صمد در "24 ساعت در خواب و بیداری" به آن اشاره کرده است هم مسائل و مشکلات زندگی بر خوب و بد خوابیدن تاثیر گذار هستند و هم یک خواب خوب می تواند بیداری و ساعات بیداری را متاثر از خود نماید.

مادر بزرگ، شادروان، بچه ها را به زود بیدار شدن و کم خوابیدن عادت داده بود و همیشه می گفت که برای خوابیدن یک سره و طولانی مدت وقت بسیار است!

این فرمایش، از نظر من صحیح نیست و آن هایی که به اندازه کافی نمی خوابند دارای مشکلات روحی و روانی و عصبی می شوند که هم خود را در بیداری نشان می دهند و هم بیش از خود فرد دیگران را مشمول عنایت قرار می دهند!

نکته مهم خواب این است که ما به اندازه ساعات کاری در خواب به سر می بریم( شاید هم بیشتر!) و روی این حساب هر قدر برای کار ارزش قائل هستیم، باید خواب را هم محترم بشماریم!

جالب این است که آدم های کم خواب و بد خواب، گاه، در هنگام مشاهده افراد پایین دست جامعه که روی نیمکت، چرخ دستی، زباله جمع آوری شده و زیر کارتن و گوشه پیاده رو به خواب ناز فرو رفته اند می گویند که حاضر بودند هر چه در زندگی دشت کرده اند بدهند و فقط برای دقایقی در خوابی چنین عمیق و لذت بخش فرو بروند!

جهت اظهار نظر در مورد اینکه افراد اینگونه تا چه حد در بیان خود صادق هستند ابتدا لازم می دانم از فرمایش گهربار کسی که در خانه یکی از بستگان کار می کرد و از میان اقشار مستضعف جامعه بود ذکر خیر کرده و حسابی مایه بگذارم!:

نه از کسی طلب دارم که "چطور بگیرم؟" لذت خواب را از من بگیرد و نه به کسی بدهکارم که "چطور بدهم؟" نگذارد خوب بخوابم. این است که سر که روی بالش می گذارم خواب هفت پادشاه را می بینم و تا صبح بیدار نمی شوم!"

با تاسی به چنین گفته ای بعید می دانم که پولدارهایی که به دلیل مواجهه با مسائل و مشکلات بیشمار در زمره افراد کم خواب و بد خواب در آمده اند حتی حاضر باشند 10 درصد زندگی خود را سبک کنند تا بتوانند در ساعات خواب هم به اندازه ساعات بیداری خوش بگذرانند!

به زودی!؟

آقای شهردار تهران گفته اند که به زودی دو معضل بزرگ پایتخت، ترافیک و آلودگی هوا، برطرف خواهد شد!

شاید اگر شهردار یک کشور اروپایی این حرف را می زد، شهروندان آن کشور "خدا را شکر" می گفتند؛ اما متاسفانه ما در سرزمینی زندگی می کنیم که، به تاسی از دو حکایت زیر، نمی توانیم با استماع "به زودی" جناب شهردار خوشحال شویم:

الف- می گویند مداحی برای پادشاه شعری خواند و او را خوش آمد. پادشاه، برای تشکر از مداح، گفت که فردا به قصر بیاید تا او را صله ای شایسته دهد. چون صبح روز بعد مداح به قصر رفت خبری از صله ندید و در عوض از شاه چنین شنید: "چه صله ای؟! دیروز تو چیزی گفتی که مرا خوش آمد و من هم چیزی که تو را خوش آمد! پس طلب از هم نداریم!"

ب- مرحوم جمشید مشایخی تعریف کرده بود که ساعت 3 بعد از ظهر شده بود و ما به دلیل مشغله کاری هنوز فرصت غذاخوری پیدا نکرده بودیم. چون در آن ساعت رستوران ها تعطیل بودند گشتیم و گشتیم تا غذاخوری باز پیدا کنیم. بالاخره جوینده، یابنده شد و به رستورانی رسیدیم که تابلو "غذا همه وقت وجود است" بر سر در آن خودنمایی می کرد.

با خوشحالی رفتیم و نشستیم و سفارش غذا دادیم.

سفارش گیرنده در جواب گفت: "غذا تمام شده است."

وقتی با دلخوری گفتیم که چرا تابلو "غذا همه وقت موجود است" زده اید، رستوراندار نگاه حق به جانبی به ما انداخت و گفت: "الان همه وقته!؟"

روی این حساب است که شنیدن "به زودی!" بعضی ها را به فکر "چیزی گفته که مردم را خوشحال کند" انداخته و برخی دیگر را از غرق شدن در دود و دم و ترافیک، برای لحظاتی، خارج ساخته و تنها در داخل اندیشه زود آقای شهردار چقدر زود است؟" غرق نموده است!

زمان و مکان جلسه!؟

آقای مسئول در اتاق خویش حضور نداشت و منشی به من پیام "جلسه دارند" را مخابره نمود!

وقتی از او سوال "کی جلسه تمام می شود؟" را پرسیدم، با بی تفاوتی شانه ای بالا انداخت و "خدا می داند!" گفت!

این جواب، انصافا، از آن جواب ها است، زیرا آدم خوب می داند که اگر بی خیال داستان شده و، با محول کردن کار امروز به فردا، از اتاق خارج گردد، ممکن است فردا با دشت خبر " دو دقیقه بعد از رفتن شما جلسه تمام شد!" حسرت نکشیدن انتظار را بخورد!

از طرف دیگر، اگر آدم در چنین مواقعی "می مانم تا بیاید" بگوید، شاید ساعات انتظار آنقدر طولانی شود که آقای مسئول "لطفا فردا تشریف بیاورید" گفته و یا، بدتر از آن، به دلیل اینکه جلسه باب میلش جلو نرفته است تلافی آن را سر اولین ارباب رجوع دم دست در بیاورد!

لذا؛ "معلوم نیست کی جلسه تمام می شود"، که به مدت زمان جلسه اشاره می کند، یک جورهایی همانند "معلوم نیست کجا رفته اند؟"، که به مکان مجهول مقام مسئول ربط پیدا می کند، است و همانطور که مقام مسئول باید در طی ساعات اداری در محل کار باشد و اگر در ماموریت یا مرخصی است زمان حضور را واضح و شفاف اعلام نماید، حضور ایشان در جلسات، هر جلسه ای می خواهد باشد، باید تایم و زمان مشخص داشته باشد و هر ارباب رجوعی را مستحضر "امروز برو، فردا بیا!" یا "دو دقیقه دیگر نوبت شما می شود" نماید!

مردن هم آسان نیست!

در مورد بزرگی گفته شده که وقتی مخاطب "تو چطور خواهی مرد؟" قرار می گیرد، روی زمین دراز کشیده و با ادای "اینطور!" به راحتی آب خوردن، جان به جان آفرین تسلیم می کند!

قطعا؛ نام نبرده فقط بابت حیات پس از مرگ خود نگران بوده و او اگر در زمانه ما زیست می کرد و هراسان هزینه های مراسم ویژه خود و، بالاخص، خرید قبر می بود؛ احتمالا با فکر اینکه "مانده ها باید بعد از من چه خاکی بر سر کنند؟!" از مردن راحت صرف نظر می فرمود!

در چنین صورتی؛ دور و بری ها و اطرافیان هم به راحتی اجازه نمی دادند کسی بدون پیش بینی نحوه حیات اقربا و دوستان و آشنایانی که فعلا در صف انتظار مرگ هستند، در گسیل به سرای باقی شتاب کند و به ضرب و زور چوب و چماق( احیا که جای خود دارد!) هم شده نهایت تلاش خود را صورت می دادند تا مرحوم و مرحومه و تازه درگذشته را به سوی سرای فانی برگردانند!

زیارت های مدل جدید!

در زمان شتر و اسب و قاطر و الاغ، مردمان مومن، خئد را از اقصی نقاط جهان با پای پیاده به عربستان می رساندند تا در مراسم حج شرکت نمایند.

امروزه، اما، که تردد بسیار سریعتر و راحت تر شده و انواع و اقسام وسایل زمینی و هوایی و دریایی، از اتومبیل سواری و اتوبوس و قطار و مترو و تراموا گرفته تا هواپیما و کشتی، امکان رفت و آمدهای مدل جدید را فراهم ساخته اند؛ بسیاری از مومنین ترجیح می دهند رنج سفر را بر خویشتن هموار نساخته و در عوض، "نایب الزیاره" را راهی یک مکان زیارتی نمایند!

قطعا؛ از بیماران و کهنسالانی که توان و نای رفتن ندارند انتظار چندانی نیست، اما شایسته نیست جوان هایی که پای رفتن دارند بی پولی را بهانه ساخته و در عوض خود، یکی، که راهش بصورت خود خواسته به مکان زیارتی افتاده، را "نایب الزیاره" نمایند.

لذا؛ از نظر من، اغلب کسانی که برای خود "نایب الزیاره" بی اجر و مزد می تراشند را آن هایی تشکیل می دهند که عادت کرده اند کار خود را به دیگران محول کرده و تنها در هنگامی که در انجام این مهم درمانده شدند، فکر "خودم هم انجام دهم بد نیست!" را، همانند داستان زیر، وارد مخلیه نمایند:

پسرم اره را از همسایه قرض گرفتس؟

با با جان! همسایه می گوید اره ندارد!

عیب ندارد پسرم! زود بدو اره را از انبار خودمان بیاور تا این درخت را اره کنیم!

مستراح، محل استراحت نیست!

یکی از دوستان، زمانی، برای من چنین ابراز عقیده کرده است: " احترام و حرمت پدر زمانی از بین رفت که توالت از گوشه حیاط به داخل خانه منتقل شد. پسری که صدای باد معده پدر را بشنود محال است از او حساب ببرد!"

در گفته طنز بالا، قطعا، رگه هایی از واقعیت نهفته است!

ناگفته پیداست که ما ایرانی ها، به دلیل روحیه شرقی، ارزش و احترام زیادی برای "نشنیدن باد معده" قائل هستیم؛ به گونه ای که حتی بسیاری از زن و شوهرهایی که با هم روابط ویژه دارند نهایت تلاش خود را به خرج می دهند تا صدای باد معده خود را، در تمام عمر، به گوش نیمه پیدا شده نرسانند!

اوضاع در محیط های کاری، که پای محارم در کار نیست، بحرانی تر است و به ویژه کارمندهای خانم بسیار نگران این هستند که همکاران مرد آن ها، خدای ناکرده، شنونده سر و صدای برخاسته از ناحیه ویژه بدن آن ها شوند!

عجیب این است که اتفاقات بالا در حالی می افتد که اغلب سر و صداهای برخاسته از عضو خاص بدن ما ایرانی ها در مکان ویژه ای، که برای این امر و مخلفات آن!، طراحی شده صورت می پذیرد و معلوم نیست که اگر چنین صدایی در بیرون از مکان خاص و پیش گوش شنوندگان گرامی صادر شود، چه پیام و پیامدی برای ایجاد کننده صدا پیش خواهد آورد!

در کشورهای غربی، خوشبختانه، از این خبرها نیست و مردمان ساکن آن دیاران خوب یاد گرفته اند که مسائل و موضوعات کوچک زندگی را بزرگ نکنند؛ تا آن ها را از پرداختن به موضوعات واقعا مهم باز دارد!

در این باره نقل است که هنگامی که در مجلس رقص، بند جوراب ملکه می افتد و درباریان با مشاهده این امر پوزخند می زنند؛ لویی به داد ملکه رسیده و ضمن اینکه با نگاه شماتت بار "چه خبره! بابا!" درباریان را سر جای خود می ایستاند، دستور می دهد "نشان بند جوراب"، که از نشان های معروف فرانسه است، را در زمره نشان های معتبر کشور فرانسه بگنجانند!

حتما شما هم ماجرای باد معده معروف بایدن را شنیده اید! تصورش هم سخت است که اگر باد معده یک مقام و مسئول ایرانی سر و صدا ایجاد کند و این سر و صدا توسط شبکه های اجتماعی به گوش مردم برسد چه خواهد شد! مسلم است که او، هر قدر هم در کارش خبره و قابل و توانا بوده باشد، استعفا داده و یا به زور "خواست عمومی" برکنار خواهد گردید!

در همین رابطه بهتر است یادآور شویم که اگر یک نفر با خطا و اشتباه هزاران میلیارد تومان به اموال عمومی لطمه زده و داستان این "کوتاهی" به گوش همکاران برسد وی آنقدر خجالت زده نخواهد شد که استعفایش را تقدیم مدیریت کند؛ کاری که یک "باد معده کوچولو" به بهترین شکل ممکن با او صورت می دهد!

با هم زندگی نکنند!

"طلاق" و "مرگ" یک جورهایی شبیه هم هستند؛ چون ذات آدمی طوری است که وقتی یک نفر را در زندگی خود می بیند جز بدی های او را نمی بیند و هنگامی که خاک، تنهایی یا یک نفر دیگر وی را مال خود نمود، غیر از خوبی های او را به یاد نمی آورد!

با این حساب است که وقتی "مشاور خانواده" به زوجی که 10 سال توی سر و کله هم زده اند پیشنهاد می کند که سه ماه اضافه هم توی سر و کله هم بزنند، در واقع در انتظار این است که دو طرف به دلیل شدت دعوا و مرافعه و خستگی ناشی از زد و خوردهای جانفرسا و بی انتها به تفاهم رسیده و سازش و مدارا و تحمل یکدیگر را پیشه نمایند!

این در حالی است که اگر به دو طرف توصیه شود که سه ماهی را دور از هم بمانند، هم هر دو طرف نسبت به هم، به تدریج، تغییر موضع داده و "انصافا خوبی هایی هم دارد" را در ذهن خواهند پرورد و هم هر کدام از نیمه های مجددا گم شده از فرصت خودشناسی نهایت بهره را برده و به نتیجه "من هم چندان آش دهن سوزی نیستم!" خواهد رسید!

منتشر شده در روزنامه اطلاعات