هر موقع دست و بالم را زخمی می دید، با صدایی حاکی از نگرانی شدید می گفت: " طوریت نشده که!"

از شما چه پنهان! همیشه از شنیدن این اظهار نظر ناراحت می شدم، زیرا اعتقاد راسخ داشتم که زخم و غم و درد، سه عنصر حیاتی هستند که بر مرد شدن آدمی دلالت می دهند و مادرانی که بچه های خود را گلخانه ای و در قرنطینه بار آورده و مانع از این می گردند که طوفان و گردباد حوادث، آن ها را آبدیده کنند فرزندان ذکور خود را در عوض پسر شجاع تبدیل به یک خانم کوچولوی درست و حسابی می کنند.

با این حال، آن روز که دستم شدیدا زخم برداشت، او بر خلاف همیشه به روی خود نیاورد و من متوجه نشدم که متوجه نشده بود یا برای اینکه از اظهار نظر وی ناراحت نشوم خود را به آن راه زده بود.

جالب بود که این موضوع، با کمال تعجب، شدیدا آزارم داد و مرا در تمام طول روز در فکر "چرا چیزی نمی گوید؟" فرو برد!

آن موقع بود که معنای گفته ارزنده " اگر در زندگی چشمانی باشند که بر درد و رنج و غم شما بگریند، زندگی ارزشش را دارد( نمی دانم آن را کجا شنیده ام)" را از صمیم قلب درک کردم و در تاسف عمیق اینکه گاهی این چشم ها را نمی بینیم و گاه این دیده ها را در نهایت خشم می بینیم فرو رفتم.