پرت کردن حواس راننده!

مادر بزرگ، شادروان، همیشه می گفت که با راننده حرف نزنید زیرا حواسش پرت می شود و ممکن است، خدای ناکرده، تصادف بکند.

مادربزرگ، انصافا، آدم خوبی بود و برای همین هر حرفی را موجب حواس پرتی راننده می دانست و لذا چنین نبود که بعضی حرف ها را موجب پرت شدن حواس راننده دانسته و برخی دیگر از سخنان را، برعکس، از عوامل جمع شدن حواس شخص دست به فرمان محسوب نماید.

در دورانی که استفاده از تلفن همراه همگانی نشده بود بعضی رانندگان تاکسی و سواری های مسافرکش، که خودشان موبایل نداشتند، " در ماشین با موبایل حرف نزنید" را روی کاغذ نوشتند و نوشته را در برابر دیدگان کلیه سرنشینان قرار دادند.

بعدها که خود این آدم ها صاحب موبایل شدند، کاغذ مورد اشاره و مندرجات آن کماکان جایگاه خود را حفظ نمودند؛ اما رانندگان تا دلتان بخواهد، یعنی دلشان خواست، با تلفن همراه در هنگام رانندگی صحبت کرده و به رتق و فتق امور خانوادگی، شغلی، بساز بفروشی، معامله ای و ... پرداختند.

یک زمان هم دلنوشته های پشت کامیون ها و وانت ها حساسیت بر انگیز شد و موجب گشت شماری از مسئولینی که از مندرجات این نوشته ها خوششان نمی آمد نگران سلامت و ایمنی مردمی که ممکن بود حواس پرتی رانندگان کار دستشان دهد شوند.

موضوع بالا هنگامی به خاطر من آمد که خطر از بیخ گوشم گذشت!

واقعیت اینکه در اتوبان کردستان با سرعت مطمئنه رانندگی می کردم که یکی از بنرهای بزرگ شهرداری توجهم را جلب کرد. نوشته روی بنر، انصافا، جالب بود و همین باعث شد تا تمام عبارت طولانی را نخوانم چشم از بنر بر نگیرم.

همین قضیه باعث شد که حواسم حسابی پرت شده و فقط به مدد امداد غیبی از تصادف وحشتناکی که انتظارم را می کشید قسر در بروم!

با این تجربه به این فکر کردم که بنر باید جایگاه تصویر باشد که با یک نگاه موضوع را به اطلاع بیننده برساند؛ نه مکان داستانسرایی که موجب شود جدا از راننده، پلیس و آتش نشانی و آمبولانس و آرامستان هم به زحمت و دردسر بیفتند!

محض اطلاع آن هایی که می گویند یک عبارت، هر قدر هم طولانی باشد، حکم داستان را ندارد باید عرض کرد که این روزها که سر خوانندگان حسابی شلوغ است و کمتر کسی سراغ رمان های طولانی 10، 20 جلدی می رود، نوع جدیدی از داستان روانه بازار کتاب شده که داستان های 6 کلمه ای و 10 کلمه ای نام دارد؛ یعنی نویسنده فقط با استفاده از 6 یا 10 کلمه داستان می گوید! جالب است که بسیاری از نویسندگان بزرگ دنیا این شیوه داستان نویسی را پاس داشته و علیرغم عادت به طولانی و بلند نویسی در این زمینه هم خود را تست کرده اند؛ باشد تا بر فرموده نویسنده یک نامه، اگر وقت بیشتری داشتم نامه کوتاهتری برایت می نوشتم، مهر تایید زده باشند!

منتشر شده در روزنامه اطلاعات

هر سخن جایی ......!

در کنار قسمت جستجوی یک سایت، که تصادفی آن را پیدا کرده بودم، به عبارت " آن چیز که در جستن آنی، آنی!" برخورد کرده و از این عبارت بسیار خوشم آمد.

پس از مشاهده عبارت به این فکر کردم که چه خوب است همین جمله را در کنار قسمت جستجوی سایت خودم، بهداشت محیط دم دستی، هم بیاورم.

از شما چه پنهان! فوری خنده ام گرفت؛ زیرا به خاطر آوردم که تا همین چند وقت پیش مطالب متنوع و فراوان مرتبط با محیط زیست و بهداشت محیط در صفحات مختلف سایت وجود داخلی داشت و هر آن ممکن بود فردی که شک دارد فضله ای که در حیاط دیده فضله موش است یا، خوشبختانه، به حیوان دیگری تعلق دارد بخواهد به مدد مراجعه به یکی از مندرجات یا اشکال موجود در صفحه ای از سایت، رفع شک و تردید و دو دلی نماید.

خودتان را به جای او بگذارید! می خواهید "فضله موش" را در سایت جستجو کنید و یک هو می بینید که مدیر سایت بهتان پیغام "آن چیز که در جستن آنی، آنی!" را داده است! بهتان بر نمی خورد!"

پیران جوان و جوانان پیر!؟

وقتی به همسرم پیشنهاد پیاده روی را دادم دلخور شد و گفت که ما پیر مرد و پیر زن نیستیم که برویم پارک و قدم بزنیم.

او، قطعا، تا حدودی حق داشت؛ زیرا دیده بود که بیشتر حاضرین در پارک که یا به قدم زدن مشغول هستند و یا، بدتر از آن، مشغول تمرین با وسایل ورزشی هستند را پیران و کهنسالان تشکیل می دهند.

مشاهده جوانانی که در مترو و اتوبوس و نیمکت های پارک لم داده و مشغول گشت و گذار و سیر در دنیای مجازی هستند بیشتر بر نظر همسر صحه گذاشته و ثابت می کند که روزگار بد جوری عوض شده است!

یادش به خیر! در دوران نوجوانی و جوانی ما این دو قشر را بیشتر به فعالیت های زیاد بدنی می شناختند و روی این حساب اگر مادری از دست فرزند ذله شده و "یه جا بند نمی شه!" می گفت سیل شماتت ها و سرزنش های دوست و آشنا و فامیل نزدیک و دور و غریبه و بیگانه او را هدف گرفته و از اقصی نقاط خانه "پس انرژی خود را کجا و چطور تخلیه کند؟" سامعه وی را نوازش می داد!

بر عکس، پیری و کهنسالی با تماشای تلویزیون و عوض کردن کانال و خنک شدن زیر باد کولر و بازی با کنترل آن شناخته می شد و فرد پابه سن گذاشته خوب می دانست که به احترام موی سپید، لزومی به برخاستن از جا ندارد و از همانجایی که نشسته یا خوابیده است می تواند، به اهل خانه، دستور نوشیدنی یا سفارش غذا بدهد!

ماجراهای بالا ناخودآگاه آدمی را یاد فیلم زیبا و دیدنی "مورد عجیب بنجامین باتن" می اندازد؛ مردی که پیر به دنیا آمده و با گذر سن روز به روز جوان و جوانتر می گردد!

"مورد عجیب بنجامین باتن"، دیگر، برای ما ایرانی ها عجیب نیست و ما نه تنها یاد گرفته ایم در پیری ظاهر و اندام خود را جوان و جوانتر نماییم؛ بلکه آموخته ایم که در بچگی اخلاق و رفتار پیرمردها را داشته باشیم و با گذر سن جوان و جوانتر گردیم!

از "ایراد گیری" تا "نشان دادن راه حل"!

  • دواهاتو خوردی؟
  • نه! یادم رفت!
  • چطور میشه آدم فراموش کنه سر ساعت دواهاشو بخوره!؟
  • اگه آلارم گذاشته بودی، یادت می موند سر ساعت دواهاتو بخوری!
  • از این به بعد آلارم بزار تا زمان خوردن دواها فراموشت نشه!

سه پاسخ بالا، واقع در آخرین سطور، جواب هایی هستند که به فرد فراموشکار و بی مبالاتی که "یادم رفت" می گوید، داده می شود.

پاسخ اول، یک ایراد گیری به تمام معناست و شنونده را فقط در فکر " انگر خودش هیچوقت هیچ چیزی رو فراموش نمی کنه!" فرو می برد.

پاسخ دوم، بهتر است و با بیان "کاری که باید انجام می شد" تنبیه مستمع را مد نظر قرار داده و او را به فکر "راس میگه! من هیچ کاری رو درست انجام نمی دم" می اندازد.

پاسخ سوم، اما، قلم عفو بر خطای صورت گرفته کشیده و با تکیه بر اقدامات پیشگیرانه و اصلاحی، که هر دو از عوامل پیشرفت یک سیستم در استاندارد ایزو محسوب می شوند، گذشته را فقط چراغ راه آینده دانسته و "چه باید کرد؟" را حالی کسی که خودش هم از کرده خویش نادم و پشیمان است می نماید!

تصمیمات دوره نوجوانی!

در دوره نوجوانی، در خانواده متوسط به بالا زندگی می کردم و روی این حساب خرید کت و شلوار غیر دامادی از الزامات هر چند وقت یکبار اعضای ذکور خانواده به حساب می آمد.

درست است که اجبار به تن کردن کت و شلوار را اصلا دوست نداشتم، اما اینکه رنگ و شکل و شمایل کت و شلوار را خودم انتخاب می کردم باعث می شد که هنگام فرا رسیدن موعد خرید از خوشحالی در پوست خود نگنجم.

خوب در خاطرم هست که هنگامی که به اتفاق مادر از در "هاکوپیان"، یا یک برند معتبر دیگر، وارد می شدیم مادر مرا رها ساخته و "خودت انتخاب کن!" را به سمع من می رساند.

وقتی در برابر یک کت و شلوار، که احساس خوبی نسبت به آن پیدا کرده بودم، توقف می کردم؛ مادر، بلافاصله، اخطار "این پیر مردیه!" را می داد.

گزینش کت و شلوار دوم مادر را به بیان "رنگش بهت نمیاد!" می کشانید و سومین انتخاب باعث می شد که شنونده " عین اینو خونه داری! فک می کنن همونو پوشیدی!" گردم.

وقتی در انتخاب چهارم مردد می شدم مادر مرا به حضور طلبیده و با نشان دادن یک کت و شلوار "این چطوریه؟" می گفت!

جواب نداده، ادامه صحبت مادر را به گوش جان می سپردم: " اینجور معلوم نمیکنه! پرو کنی خوشت میاد!"

پس از پرو، گل از گل مادر شکفته و او شاد و خرم پیام " این خوب شد! می پسندی! نه!؟" را از دهان مبارک بیرون می کشید!

در پایان کار و هنگام خروج از مغازه مادر خوشحال این می بود که وفق سلیقه خود خرید کرده و من شادمان این می گشتم که مادر را خوشحال کرده ام؛ با این حال فکر کردن به "یک چیزی در این میان غلط است!" خاطرم را بسیار آزرده می ساخت!

منتشر شده در روزنامه اطلاعات

اگر "گوگل" ایرانی بود!

با سرچ 5 دقیقه ای در گوگل، یک مقاه عالی پیدا کردم. بلافاصله آن را با نامی ذخیره کرده و به بایگانی فایل ها سپردم تا در "موعد مقرر" مورد استفاده قرار دهم.

متاسفانه، در "موعد مقرر" دو سه ساعتی دنبال فایل گشته و آن را پیدا نکردم. ناامیدانه با همان کلید واژه قبلی به سراغ گوگل رفته و در همان مدت 5 دقیقه جواب "غصه چه را می خوری؟" را از گوگل گرفتم.

با پایان ماجرا و ختم آن به خیر و خوشی، به اینکه اگر "گوگل ایرانی بود چه می شد؟" اندیشیدم.

تصورش اصلا سخت نیست! احتمالا در اینصورت کاربر بینوا مجبور می شد انواع و اقسام کلید واژه ها را به جستجوی گوگل سپرده و عالیجناب را وادار نماید با ارتباطات گسترده ای که در دنیای اطلاعات دارد دست به گشت و گذار حسابی زده و پس از دیده بوسی های طولانی با دوست و آشنا و فامیل نزدیک و دور و اقربا و غریبه ها و پرسیدن سوالاتی در مایه های "چه خبر؟" و "دیگه چه خبر؟" و گرفتن جواب هایی همانند "خیلی وقت است بی خبریم!"، خسته و کوفته مراجعت کرده و پیام "گشتیم نبود! نگرد نیست!" را به کاربر "در شرف موت از شدت انتظار" مخابره نماید!

بوسه ای از سوی رونالدو!

در عالم خیال مشاهده می کنم که فیفا به فدراسیون فوتبال ایران فشار آورده و فدراسیون تحت فشار هم مجبور شده درهای استادیوم آزادی را، در مسابقه پرسپولیس و رونالدو و دوستان، به روی خانم های علاقمند به فوتبال بگشاید.

در دقایق ابتدایی بازی، رونالدو گل می زند و قسمت خانم ها از شدت شور و شوق و شعف به آسمان ها پرتاب می شود!

رونالدو جهت تشکر به سوی آن ها بوس می فرستد و همین موضوع باعث می شود که بهترین بازیکن زمین، در پایان مسابقه، جهت ادای پاره ای توضیحات فرا خوانده شود.

در محضر داور

شما متهم هستید که به سوی ناموس ایرانی بوس پرتاب کرده اید! در این باره هر توضیحی در جهت دفاع از خود دارید می توانید بیان کنید.

رونالدو معنی ناموس را نمی داند و قاضی به او اجازه می دهد آن را معادل زن و دختر بگیرد.

رونالدو می گوید که اصلا بحث ایران و ایرانی در بین نبوده و او چون فکر کرده خوشحالی کنندگان از طرفداران عربستان هستند برایشان بوس فرستاده است.

قاضی می گوید که ناموس میهمان، ناموس ایرانی است؛ به ویژه اگر این ناموس متعلق به کشور دوست و برادر، عربستان، در مقطع حساس کنونی، باشد.

رونالدو معنی "مقطع حساس کنونی" را نمی داند، اما برای اینکه شر را بخواباند می گوید که از آن فاصله مرد و زن را تشخیص نمی داده و در اصل برای مردان عربستانی بوس فرستاده است.

قاضی، که معلوم است اطلاعات دنیوی او بسیار بیشتر از معلومات اخروی می باشد، می گوید که در فرهنگ پرتغالی مرد برای مرد بوس نمی فرستد و اساسا قباحت دارد که مرد، مرد را بوس و لوس کند!

رونالدو که به شدت عصبانی است می گوید که یک بوس کوچولو بیشتر نبوده و به همه نمی رسیده و لذا کسی که آن را دوست داشته بوس را مال خود کرده است.

این بار قاضی عصبانی شده و به رونالدو خاطر نشان می سازد که زن و دختر ایرانی با زن ها و دخترانی که تا به حال سر راه رونالدو بوده اند فرق اساسی داشته و دارند و چون کشته، مرده بوس رونالدو نیستند بوس رونالدو را باید "بوس اجباری" در نظر گرفت!

رونالدو می گوید که حتی اگر اینطور هم باشد دریافت کننده بوس می تواند بوس را پس بدهد و همه چیز به خیر و خوشی تمام شود.

قاضی می گوید که اگر اینطور بود رییس فدراسیون فوتبال اسپانیا هم می توانست بوس ارسالی را پس گرفته و سر جای خود بنشیند.

رونالدو می گوید که آن بوس زمینی بوده و این بوس، آسمانی است و نباید با این ها همانند هم تا کرد.

قاضی دلیل رونالدو را نمی پذیرد و می گوید که اگر کسی دیشب نخود، لوبیا خورده باشد و نتواند خود را نگه دارد و فضا را عطر آگین کند، آیا آنی که در گوشه اتاق قرار گرفته حق اعتراض ندارد و نمی تواند فکر کند که چون از مبدا ماجرا فاصله داشته باید سکوت پیشه کند؟

استدلال قاضی حضار را به خنده انداخته و رونالدو را بیش از پیش عصبانی می کند.

رونالدو، که در کنار دست خود وکلای مبرزی را نشانده است، این بار از در دیگری وارد شده و می گوید که این بوس اصلا به قسمت خانم ها نرسیده و در بین راه زمین افتاده است.

قاضی این بار با تماس با اداره هواشناسی و کسب نظر متخصصین نظر رونالدو را رد کرده و توضیح می دهد که با توجه به شدت پرتاب و قرار گیری بوس در مسیر باد و فاصله نه چندان زیاد خانم ها از او و واکنش خاص آن ها! بوس قطعا دریافت شده است!

رونالدو کلافه است و نمی داند چه بگوید! او ناامیدانه به سوی حضار بر می گردد تا کسی در میان آن ها یار و یاورش باشد.

در میان جمع، قیافه ملیح و دوست داشتنی "جورجیا رودریگز" را تشخیص می دهد که لبخندی از سر فتح بر چهره دارد. حالت او نشان از ناراحتی ندارد و رونالدو را به این فکر می اندازد که نکند همه این ها زیر سر "او" بوده است!

چرا نمی توان "موسیقی" را قدغن کرد؟

سال ها پیش نظر یک آهنگساز بنام و شناخته شده را در باره "موسیقی مبتذل" پرسیده بودند و او بلافاصله جواب " موسیقی مبتذل وجود ندارد" را داده بود.

شاید نظر بسیاری از مسئولین و اولیای امور مملکتی هم همین است و برای همین، هم در آسانسورها و هم در رادیو، آهنگ هایی شنیده می شود که آدمی را ناخودآگاه یاد ترانه سراها و خوانندگان لس آنجلسی و آنور آبی و قبل از انقلاب می اندازد!

اگر چنین است چرا هنوز تلویزیون از نشان دادن الات موسیقی طفره می رود وکماکان برخی نمایندگان مجلس ادوات تولید کننده اصوات خوش صدا را چیزهایی که وارداتشان باید اکیدا ممنوع باشد، می دانند؟!

علت، از نظر من، این است که بسیاری از مسئولین دوستدار موسیقی نیستند، اما خوب می دانند که موسیقی تعطیل بردار و قدغن شدنی نیست!

مثلا، در حالی که می توان به برخی ترانه سراها "دیگر نسرائید!" گفت و بعضی خوانندگان خوش صدا را "ممنوع الکار" کرد، ممنوع کردن صداهای برخاسته از آلات و ادوات ایجاد موسیقی فقط موجب می شود که توجه مردم بر اصوات زیبای طبیعی، که الهام بخش اصلی بسیاری از آهنگسازان و اهالی موسیقی در ایجاد شاهکارهایشان بوده اند، متمرکز شود.

ناگفته پیداست که در صورت قدغن کردن موسیقی، از هر نوع، مسئولین نمی توانند از امامان جماعت بخواهند که از خدا طلب "باران بی صدا" نمایند تا ترنم دل انگیز قطرات باران، خدای ناکرده، مردم را حالی به حالی نکنند!

در عین حال، نمی شود "تک تیرانداز" استخدام کرد تا صدای مفرح هر بلبل خوش صدایی را در حلقوم خفه نماید!

در سال های پیش از پیروزی انقلاب، یک فیلم موزیکال به نام "آوای موسیقی" ساخته شد که در ترجمه اسم آن را به "اشک ها و لبخندها" تغییر دادند!

انصافا و واقعا موسیقی همین است؛ زاییده و زاینده اشک ها و لبخندها که هر دو از ویژگی های منحصر به جمع "دنیای آدم ها" به حساب می آیند!

پیامکی که دیر رسید!

به دکه ای گفتم: "یه اطلاعات!"

گفت: "ده تومنه؟"

گفتم: "نه! هفت تومن!"

هنوز کلام به تمامی از دهانم خارج نشده بود که دکه ای کارت را کشید و آن را، به همراه رسید، تحویلم داد.

رسید را نگاه نکرده، به همراه کارت، در جیبم گذاشتم؛ اما تا زمان رسیدن به منزل مدام به این فکر کردم که "بالاخره ده تومن کشیده یا هفت تومن؟" و "آیا سه تومن ارزش این را دارد که برگشته و اعتراض کنم یا نه!؟"

نزدیک خانه بودم که صدای آشنای پیامک برداشت وجه گوشم را خراش داد!

پیامک را که نگاه کردم به شدت عصبانی شدم! دکه ای "صد هزار تومان" از کارتم برداشته بود!

دختران؛ پسران!

در ماجرایی، که سال ها پیش رخ داده بود، پسر جوانی چون از پدر دختر مورد علاقه جواب "نه" شنیده بود سر راه "بابا جان" کمین کرده و توسط چاقو او را به قتل رسانیده بود.

همان موقع ها، در باره این حادثه، با بر و بچه های شرکت صحبت کرده و به این نتیجه رسیده بودیم که پدر و مادرها باید منبعد تغییر رویه داده و عوض اینکه دخت گرامی را به کس کسان هم ندهند، وی را به هر لات بی سر و پایی که خواستار او شده و سراپایش بوی خون می دهد تقدیم نمایند!

بر عکس این قضیه، از نظر من، تا همین چند روز پیش امکان نداشت؛ یعنی نه تنها باور نمی کردم که دختران زیادی به پسرها پیشنهاد ازدواج داده و "بیا مرا بگیر!" بگویندف بلکه این موضوع که پسری برای حفظ جان پدر خود را قربانی کرده و به خواستگار جواب "بله" بدهد فرسنگ ها دور از ذهن من بود.

با این وجود، وقتی از موجودیت زنی به نام کلثوم اطلاع یافته و متوجه شدم نامبرده به قتل سریالی هفت مرد اعتراف کرده ترس برم داشت و سوال "به کجا چنین شتابان!؟" در مغزم جای و جان گرفت!

از شما چه پنهان! هراس من موقعی فزونی گرفته و بیشتر شد که وقتی موضوع را با آب و تاب فراوان و ترس و وحشت کم نظیر برای خانم های همکار و دختر خانم هایی که از دوستان و آشنایان و اقربا( با عقربا فرق دارد!) بودند و هستند تعریف کردم، اکثریت آن ها "دمش گرم!" گفتند و اقلیت آن ها با ادای "خوب است که کمی احساس همیشگی ما را درک کردی!" به استقبال خبری که هم اینک به دستشان رسیده بود شتافتند!

فرار از زندان!؟

یک نفر از یکی از زندان های انگلستان، به شیوه فیلم های هالیوودی، در می رود.

ظاهرا داستان از این قرار است که نام نبرده، که در آشپزخانه مشغول فعالیت بوده است، خود را به زیر ماشین حمل غذا بسته و به همراه آن از زندان خارج می گردد.

راستش را بخواهید من از شیوه اطلاع رسانی انگلیسی ها در این جریان خوشم آمد؛ چون وقتی زندانی فرار کرد، "فرار کرده است" گفتند و هنگامی هم که دستگیر شد، "او را گرفتیم" بیان گردید.

فکرش را بکنید که اتفاق در ایران می افتاد! مسئولین زندان، قطعا، "امکان ندارد کسی بتواند از زندان های فوق امنیتی کشور فرار کند" و "به شایعات توجه نکنید" می گفتند و در صورت دستگیری مجرم هم متولیان امور، بدون شک، "او و همدستانش را در اسرع وقت و طی عملیات پیچیده دستگیر کردیم" را به اطلاع عموم ملت شریف و بزرگوار و همیشه در صحنه می رساندند.

در این باره، کسی، اعم از خبرنگار و غیر خبرنگار، هم جرات نمی کرد به مقام مسئول و متولی اموری خاطر نشان گرداند: "پس در رفته بود! نه!؟"

از "احترام موی سپید" تا "موی سپید احترام"!

دوستی داشتم که موهایش زودتر از موعد سپید گشته بود. داستان زیر را ایشان، در سن تقریبا سی سالگی، برایم تعریف کرده بود:

توی تاکسی نشسته بودم که راننده با سرنشینان عقب شروع به گفت و شنود در باره اوضاع و احوال پیش از پیروزی انقلاب نمود. در حین مکالمه متوجه شدم که سرنشینان عقب 40 الی 50 ساله اند و راننده، شیرین، شصت سال را دارد.

در اواسط صحبت، راننده برای اینکه برای حرف های خود شاهد بیاورد به من اشاره کرده و خطاب به عقبی ها گفت: "البته شما نباید یادتان بیاید، اما آقا دقیقا می داند من چه می گویم"

در این رابطه باید گفت که درست است که موی سپید، گاه، سن آدم ها را بیش از واقعیت می نمایاند، اما دست کم این حسن را دارد که نگاه حسرت به دل خیلی از کسانی که موهای سرشان، کلا یا جزئا، ریخته است را جلب خویش می نماید.

دایی جان، شادروان، می گفتند که با موی سپید می شود یک جورهایی کنار آمد، اما کنار آمدن با مویی که وجود خارجی ندارد واقعا مشکل است.

حرف دایی جان حرف زبان و دل خیلی هاست و به همین دلیل در زمان بچگی های ما بی مویی با دریافت حکم اعدام( یا گیوتین!) یکی دانسته می شد: "کچلان جمع شوید تا برویم پیش خدا یا به ما مو بدهد یا که زند گردن ما!"

خوشبختانه، به مرور زمان از حکم بی مویی و کم مویی کاسته شد و بی موها به دستجات مختلف تقسیم شدند:

آن هایی که خوش تیپ هستند و موهای سرشان از بغل می ریزد

آن هایی که زیاد فکر می کنند و موهای سرشان از فرق می ریزد( با ریختن مو از فقر فرق دارد!)

آن هایی که کلا بی مو هستند( هم موهای سرشان از بغل ریخته و هم از فرق) و فکر می کنند خوش تیپ هستند!

دلایل سپیدی مو هم مختلف است و یکی از علل اساسی که باعث سپیدی مو می شود "استرس" است.

آدم های خود خواه، که البته دستشان به دهانشان می رسد، چندان مشکلی با سپیدی و ریزش مو ندارند؛ زیرا اولی را با استفاده از انواع و اقسام رنگ ها پوشش می دهند و دومی را به برکت "کاشت مو" از خاطر مبارک می برند.

دیگر خواه ها، بر عکس، نه تنها معمولا با سپیدی و ریزش مو کنار می آیند؛ بلکه بیش از هر چیز به خاطر احترام قائل شدن به دیگران و استرس ها و غم و غصه های نشات گرفته از "دیگر خواهی ها" دچار ریزش و سپیدی پیش هنگام موها می گردند! باشد تا فرموده بزرگ سعدی بزرگ را در دیگر زمینه ها هم دارای مصداق کرده باشند: "من از بی نوایی نیم روی زرد غم بینوایان رخم زرد کرد"

این روزها، متاسفانه، کمتر کسی احترام موی سپید دیگران را نگه می دارد و بیشتری ها ترجیح می دهند چندان هم خیال خود را ناراحت موهایی که از سر "احترام زیادی" به دیگران خیلی زود سپید شده و یا، بدتر از آن، ریخته اند نسازند!

بفرما!

از جلو مغازه "گوشت فروشی" رد می شدم که صدای آشنای قصاب آشنا مرا به خود آورد: "بفرما!"

قطعا آقای قصاب مرا دعوت به صرف چای صبحگاهی نمی کرد و قصد داشت با کشانیدن من به داخل مغازه، مرا مجاب یا وادار به خرید گوشت نماید!

می گویند ملا نصرالدین از جلو خانه ای رد می شده که صاحبخانه با مشاهده و شناختن وی بانگ " بفرمایید نان و نمکی با هم بخوریم" سر می دهد.

ملا به خیال خام اینکه "غذای چرب و چیلی در راه است" دعوت صاحبخانه را لبیک گفته و وارد منزل او می شود.

در موعد ناهار، صاحبخانه تکه ای نان را در کنار ظرفی مملو از نمک قرار داده و آن ها را در طبق اخلاص نهاده و پیشکش ملا می نماید.

در همین هنگام در منزل را می زنند و صاحبخانه برای فهمیدن "کیستی" دق الباب کننده به سوی در می رود.

به صدا در آورنده در، گدا است و از صاحبخانه طلب چیزی می کند.

صاحبخانه در پاسخ متکدی می گوید: "زود گورت را گم کن، وگرنه به ضرب و زور چوب و چماق و تازیانه جانت را، الساعه، خواهم گرفت"

ملا با شنیدن مکالمه صورت گرفته، خطاب به گدا چنین می گوید: "به خدا قسم که این مرد، مو به مو، عین واقعیت را گفته و چنانچه همین الان گم نشوی، جانت را خواهد گرفت!"

به نظر می رسد که اوضاع و احوال فرهنگی امروز جامعه ما حتی از زمان ملا بدتر باشد. نظری غیر از این دارید!؟

نگاه تک جانبه به سه دیدگاه مدیریتی!؟

در شرکت مهندسین مشاور .... به مدت 9 ماه کار کردم. بعد از این مدت احساس دلزدگی کرده و فعالیت را رها کردم. چند ماه بعد، دلم تنگ شد و برای مدیر عامل پیغام " دوست دارم برگردم" را مخابره نمودم.

مدیر عامل، در جواب، پیام داد: " دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند ما از لب بامی که پریدیم، پریدیم!"

در یک شرکت دیگر "سه بار" تکرار شدم! هنگامی که از دور و بری های آقای مدیر عامل پرسیدم که "چرا جناب رییس رفته ها را دوباره با آغوش باز می پذیرند( واقعا با آغوش باز می پذیرفت!) ؟" جواب گرفتم که " ایشان مایل هستند به همکارها و دور و بری ها نشان دهند که بیرون اینجا هم هیچ خبری نیست و رفته ها هم خیلی زود، همانند کبوتر جلد، بر می گردند"

از شما چه پنهان! نمی دانم کدامین این روش های مدیریتی بهتر است؛ هر چند در جایی خوانده ام: "به هر کس فرصت دوباره بدهید، اما نه سه باره!"

و اما حجاب!

استاد جانورشناسی عاشق مقوله کرم ها بود و در تمام پرسش های شفاهی و کتبی از دانشجویان می خواست که در باره کرم ها توضیحات لازم را بدهند!

دانشجویان به فراست دریافته بودند که اگر تنها مقوله کرم ها را جدی بگیرند و در مورد دیگر جانوران مختصر معلوماتی هم کسب نکنند براحتی می توانند از استاد نمره خوب بگیرند.

روزی استاد دانشجویی را پایه تخته آورد و بر خلاف رویه معمول از او خواست که در باره فیل هر چه می داند بگوید.

دانشجو، علیرغم غافلگیری، خود را نباخت و خوب متوجه شد چطور می تواند توجه استاد را به مقوله دوست داشتنی جلب نماید:

فیل موجودی است با خرطوم کرمی شکل؛ و اما کرم ها!

اوضاع و احوال فعلی جامعه ما به گونه قریبی به داستان بالا می ماند و کافی است یک خبرنگار از جان گذشته از یک مقام یا مسئول مملکتی بخواهد که در باره چرایی فقر و گرانی و اوضاع و احوال نابسامان معیشتی مردم اظهار نظر کند!

بدون شک، مقام نام نبرده خواهد گفت: "قطعا اوضاع و احوال معیشتی مردم به اندازه حجاب برای ما مهم است؛ و اما حجاب....."

"این" به "آن" در!؟

در زندگی همیشه دوست داشتم همانطور که هستم به نظر بیایم؛ نه بهتر و نه بدتر!

این امر برای خیلی ها باور پذیر نیست و به همین دلیل نمی پذیرند که روزی سراغ مدیر عامل شرکت رفته و از او تقاضا کرده باشم شر! بخشی از حقوقی که از سرم هم زیاد بود را از سرم کم کند!

جدا از مسائل مالی، بسیار مایل بودم که درهنگام حضور در محل کار و دانشکده به اندازه درسی که خوانده بودم و مقطعی که در آن فارغ التحصیل شده بودم تحویل گرفته شوم و به همین دلیل از عوامل اصلی که باعث شد مدرک فوق لیسانس مهندسی بهداشت محیط خود را بگیرم، "آقای مهندس" هایی بود که از سوی همکاران، بالادستی ها و ارباب رجوع بارها و بارها و بدون داشتن مدرک مهندسی به خیکم بسته می شد!

متاسفانه، یا خوشبختانه، نه تنها همه مثل من نبودند، بلکه جدا از همکلاسی هایی که از همان دوره کاردانی به یکدیگر "کمک مهندس" می گفتند، بیشتر اساتید هم مشکلی با اینکه دانشجویان خود را بیش از اندازه لازم تحویل بگیرند نداشتند!

خوب یاد دارم که در میان اساتید، فقط یک نفر استثنا بود و در حالی که در تمام طول دوره کارشناسی ارشد به من "آقای ماکویی" می گفت، به مجرد پایان جلسه دفاع از پایان نامه و اعلام نمره آن مرا مخاطب قرار داده و با ادای " آقای مهندس! خیلی تبریک می گویم. انشاالله که در تمام مراحل کاری و زندگی موفق و موید باشید!" مرا حسابی، به قول فرنگی ها، سورپرایز نمود!

اما اینکه متوجه شدم در طول سالیان گذشته بیخود بابت اتصال به مدرکی که نداشتم حساسیت به خرج داده ام به زمانی بر می گردد که از بد حادثه با مشکل توامان مالی و کاری مواجه شده و مجبور گشتم برای امرار معاش سر از کاری که با میزان سواد و تحصیلات و تجربه کاری من اصلا جور در نمی آمد در بیاورم.

درست است که در جای جدید هم همکاران و مشتری ها مرا "آقای مهندس" می نامیدند، اما به دلیل سال ها برخورد ایشان با افراد مختلف پر مدعا و کم سواد یک " مثل بقیه چیزی بارش نیست" آزارنده و خاصی در گفتار و کردار و سکوت و نگاه آن ها موج می زد!

آنجا بود که تازه متوجه قدر و قیمت و ارزش و اهمیت داستان آموزنده ملانصرالدین شدم:

ملا وارد حمام شده و مشاهده می کند که کیسه کش ها و دلاک ها او را چندان که باید و شاید تحویل نمی گیرند!

او در هنگام خروج از حمام به هر کدام از آن ها که کارشان را درست و حسابی انجام نداده بودند 10 لیره( که پول زیادی بوده) انعام می دهد.

دفعه بعد که دلاک ها و کیسه کش ها ملا را در حمام مشاهده می کنند حسابی از خجالت او و چرک هایش در آمده و وی را کاملا شسته رفته مهیای عزیمت به منزل می سازند.

این بار، اما، ملا به هر نفر از ایشان تنها 1 لیره انعام عنایت می نماید.

کیسه کش ها و دلاک ها که اوضاع را چنین می بینند لب به شکایت گشوده و می گویند که آن بار با وجود اهمال کاری ایشان مرحمت ملا بیشتر بوده و اینک چه شده که آن ها با این همه تحمل زحمت و مشقت لیاقت کمتری برای دریافت انعام پیدا کرده اند.

ملا در جواب می گوید: "مزد آن دفعه شما را این دفعه و مزد این دفعه شما را آن دفعه دادم تا ادب شده و منبعد بیشتر مراعات حال مشتری های خویش را بنمایید!

از "اقتصاد" تا "فرهنگ"

بعضی ها معتقد هستند که در سال های پس از پیروزی انقلاب، اتفاقات خوبی برای "فرهنگ" و "اقتصاد" جامعه ایرانی افتاده است. برخی دیگر خلاف این عقیده را دارند.

متاسفانه، در سال های قبل از انقلاب فرصت ارزیابی "فرهنگی" و "اقتصادی" بدون حب و بغض و غرض و مرض وجود نداشت و تاسف بار اینکه این موضوع در سال های بعد از انقلاب هم کماکان ادامه پیدا کرد.

روی این حساب، شاید مجبور باشیم در شرایط فعلی جامعه و در جهت مقایسه شرایط فرهنگی و اقتصادی آن روزگار و این روزگار دست به خاطره بازی زده و از نقب زدن به یادها و خاطره های میانسالان و کهنسالان در قید حیات و روایت هایی که از درگذشتگان، بصورت سینه به سینه، نقل شده و به ما رسیده است مدد بگیریم.

پدر، شادروان، در مقطع کارشناسی ارشد( فوق لیسانس) رشته مهندسی کشاورزی فارغ التحصیل شده بودند.

ایشان در سال های اول ازدواج 700 تومان حقوق می گرفتند!( نه هفتصد هزار تومان و هفت میلیون تومان! پولی که با 10 ماه آن می شود یک روزنامه اطلاعات خریداری نمود!)

پدر 400 تومان این پول را خرچ خود و خانواده محترم و کوچک خویش می کردند( آن موقع ها من زیر یکسال سن داشتم) و 300 تومان الباقی را به اخوی خود می دادند تا با آن ادامه تحصیل نماید!

واقعا آماری در دست من نیست، اما گمان دارید که در شرایط امروز جامعه چند درصد فوق لیسانس های مملکت از لحاظ فرهنگی آنقدر بالا هستند که تقریبا نیمی از حقوق دریافتی را بدون چشمداشت و بصورت "قرض الپس نده!" در اختیار آقای برادر بگذارند و علاوه بر آن از لحاظ اقتصادی آنقدر توانا می باشند که با نیمی از حقوق بتوانند یک زندگی سه نفره را بچرخانند!

آموزش خودرویی!

می گویند نداشتن پدر و مادر پولدار به قضا و قدر ربط دارد، اما آن هایی که پدر شوهر و پدر زن مال و منال دار و مایه دار ندارند باید ایراد را در انتخاب نادرست خویش جستجو نمایند.

وزیر محترم آموزش و پرورش فرموده اند که همانطور که افراد پولدار می توانند بر خودرو مناسب تر سوار شوند، حق پدر و مادر ثروتمند است که بچه های خود را دارای شرایط تحصیلی بهتر از دیگران نمایند!

از سوی دیگر، همفکران جناب وزیر سالهاست که می خواهند "کودک همسری" را در جامعه ایرانی جا بیندازند!

لذا، اگر ایده وزیر و همکاران وی را با هم و توامان در نظر گرفته و به آن ها واقعیت کتمان ناپذیر ابتدای متن را اضافه کنیم می توانیم از سه گانه مورد اشاره نتیجه گیری کنیم که پدر و مادرهایی که از بد حادثه یا زندگی سالم نتوانسته اند شرایط مالی خوبی به هم بزنند و با این حال تمایل دارند بچه هایشان از نعمت دارا بودن کلاس و معلم خوب بهره مند شوند بهتر است چند سالی مانع تحصیل فرزندان شده و بعد از آن دنبال کیس مناسب ازدواج برای آن ها بگردند.

در صورت وقوع این امر، هم بچه ها می توانند در سنین جوانی سوار ماشین شاسی بلند شوند و هم نوه ها قادر می گردند از همان 7 سالگی شرایط تحصیلی مناسب داشته باشند.

در ضمن، اینکه تعداد پر شماری کودک بازمانده از تحصیل داریم به نظام آموزشی ما ربط ندارد( به نظام پرورشی ما که کلا بی ربط است) و اغلب قریب به اتفاق کودکان بازمانده از تحصیل فقط در جستجوی مورد مناسب ازدواج است که آواره و سرگردان کوچه و خیابان ها شده اند!

آموزش های زمان ما!؟

یکی از کارهای بد نظام آموزشی زمان ما این بود که پدر و مادرها وادار می شدند برای بچه های خود، که شاگرد اول و دوم و سوم شده بودند، جایزه تهیه کنند و مدرسه آن را از طرف خود تقدیم فرزندان ساعی و کوشا و زرنگ خود نماید!

اتفاق بدی که این وسط می افتاد این بود که هدایا، گاه، بی تناسب به لیاقت دانش آموزان نصیب آن ها می شد؛ یعتی شاگرد اول کلاس که در خانواده فقیری به سر می برد هدیه ای به مراتب غیر ارزنده تر از شاگرد سومی می گرفت که از خوب حادثه بابا و مامان مال و منال داری داشت!

با این حال، خوبی این نظام آموزشی و پرورشی! این بود که به بچه ها می آموخت که در جامعه "عدالت" وجود ندارد و آن ها باید از همین سنین کودکی بیاموزند که کاملا طبیعی است، بعدها، نخبه علمی باشند و صادقانه کار کنند و در ازای این امر دریافتی به مراتب کمتر از سفارش شده ای بگیرند که نه از لحاظ علمی چیزی بارش است و نه در ساعات کاری دست به سیاه و سفید می زند!

می گویند پسری بالای پشت بام رفته و از ترس پایین نمی آمد.

پدر پسر سر رسیده و به پسر می گوید که اگر خود را از بالا به پایین پرت کند بابا او را همانند دروازه بان های افسانه ای که هر توپ شلیک شده به دروازه ای را مال خود می کنند در بر گرفته و مانع از اصابت وی به زمین سخت می گردد!

پسر باز هم می ترسد، اما پدر با لحنی صمیمی می گوید: "به پدرت اعتماد نداری؟"

پسر سر تکان داده و خود را از بالا به پایین پرت می کند.

پدر، بر خلاف تصور همگان، خود را کنار کشیده و شاهد برخود پسر با زمین سفت می گردد.

خوشبختانه پسر جان سالم به در می برد و وقتی در بیمارستان پدر را با شیرینی و دسته گل می بیند که به عیادت وی آمده با خشم و تعجب از بابا می پرسد که این چه کاری بود که با فرزند دلبند خود انجام داده است.

پدر خیلی جدی پاسخ می دهد: "این کار را کردم تا بدانی در زندگی نباید به احدالناسی اعتماد کنی!"

انصافا، جای خالی این پدرها در زندگی بسیاری از ما کاملا احساس می شود!

منتشر شده در روزنامه اطلاعات

چه چیزی غلط است!؟

آورنده تشک، تشک بزرگ را به زور داخل تخت خواب کوچک ما کرده و پس از آنکه با شور و شعف وصف ناپذیر "حالا درست شد!" گفت، پول "زور چپانی" خود را گرفت و رفت!

پس از این "آمد و شد"، تشک به تدریج شروع به جا باز کردن کرد و چون جنس تخت به او اجازه همگامی و همپایی با تشک را نداد، بالاخره، روزی، کناره های تخت، که ظاهرا به آن ها کلاف می گویند، همانند برخی خشتک های ارزان قیمت جر خوردند!

نجار آوردیم و گفتیم که تشک غیر استاندارد به تختمان انداخته اند!

نجار، اما، بر خلاف انتظار و رویه معمول ما ایرانی ها، در عوض حمایت از هم صنفی های خود، از تولید کنندگان تشک ها طرفداری نمود: " تشک را کارخانه می سازد، اما تخت را آدم درست می کند. پس، این تخت است که استاندارد نیست، نه تشک!"

به نظر حرفش منطقی می آمد و روی همین اصل بود که هنگام پوشیدن تی شرت هایی که علیرغم بدن نما نبودن، نمی توانستند پوشش خوبی برای زیر پیراهن های من فراهم نمایند و لذا موقع تن کردن آن ها باید مراقب می بودم که گوشه زیرپیراهن از بغل یقه تی شرت بیرون نزند، فقط به فکر کردن به "یک چیزی غلط است!" بسنده کرده و صلاح را در این می دیدم که مواردی از قبیل " نباید زیر تی شرت زیرپیراهن پوشید!"، "زیرپیراهن ها را استاندارد درست نمی کنند" و " دوخت تی شرت بی توجه به اندازه زیرپیراهن صورت می گیرد" را به مخیله راه ندهم!

از "روسری" تا "ریش بند"!

یکی از مطالب جالبی که مامان جان، زمانی، برایم تعریف کرده، چنین است :

دختر خانم فلانی که از سر در آوردن موی مادر در غذای میهمانانی که با آن ها رودروایستی حسابی داشت به تنگ آمده بود بالاخره روزی رودروایستی مادر دختری را کنار گذشته و به خانم والده گفت: " در عوض اینکه شماری از موهای خود را به عنوان چاشنی در غذای هر میهمانی قرار دهی لطفا یک ظرف مملو از موهایت را کنار غذاها بگذار تا هر میهمانی دلش خواست از آن ها به اندازه لازم برداشته و بهره مند شود!"

در همین باره باید انصاف به خرج داده و پذیرفت که از زمانی که خانم ها در رستوران ها و فست فودها و چلوکبابی ها مشغول کار شده و، به اختیار یا اجبار، "روسری" سر کردند شکایات مشتری ها بابت مویی که در غذایشان دیده می شود به مراتب کمتر شد و روی این حساب اگر مویی هم دیده شد از ناحیه آقایانی بود که با سر غیر طاس سر از کار در چنین اماکنی در آورده بودند!

وزارت بهداشت با مشاهده چنین اوضاع و احوالی صلاح را در آن دید که از تبعیض جنسیتی در هنگام آماده سازی و پخت غذا ممانعت به عمل آورده و آقایان مشغول به فعالیت در فست فودها، چلوکبابی ها، رستوران ها و امثالهم را وادار نماید در چنین مواقعی حتما از کلاه کار استفاده نمایند.

درست است که نسخه فوق تا حد نسبتا زیادی افاقه کرد، اما اگر مردی با صورت دارای محاسن انبوه مشغول کار در بخش آماده سازی و تهیه غذا می گشت حتی بازرس بهداشت جرات نمی کرد با بیان "فکری به حال ریش هایت بکن!" هوای مشتری ها را داشته باشد!

ناگفته پیداست که نه تنها گفتن "ریش هایت را از ته بزن!" برای بازرس بهداشت گران تمام می شد( هنوز هم می شود!)، بلکه حتی وارد کردن "ریش بند" از کشورهای دیگر و یا اقدام به تولید آن ها در سرزمین ما هم می توانست به احساس اینکه "ممکن است عده ای با احساس ناراحتی از کار با ریش بند قید ریش ها را بزنند!" دامن زده و مسئولین و دولتمردان کشور را مجاب نماید حسابی از خجالت آن هایی که در این همه محاسن تک و توک عیبی دیده اند در بیایند!

از حاشیه پرهیز کنید!

بین مقطع کارشناسی و کارشناسی ارشد من، به دلایلی، فاصله افتاده بود و به این مناسبت اساتید گرامی هم قسم شده بودند که، در صورت امکان، از ادامه تحصیل من پیشگیری به عمل آورند.

به این ترتیب، یکی از اساتید ارشد در جلسه دفاع، یا گزینش، صادقانه اعتراف کرد که چون بیشتر پذیرفته شدگان کارشناسی ارشد تا دکترا ادامه داده و عضو هیات علمی می شوند، به جاست اولویت انتخاب دانشجویان مقطع کارشناسی ارشد جوان هایی باشند که فرصت بهره کشی بیشتر و بهتر و طولانی تر از آن ها فراهم خواهد شد.

از شما چه پنهان! آن موقع فکر کردم "چقدر درست می گوید!"( اصولا عادت دارم به بسیاری قضایا فارغ از سود و زیان شخصی نگاه کنم)، اما اینک که بیشتر جوان هایی که می توانند زود با محیط جدید سازگار و آداپته شوند در فکر مهاجرت هستند و اغلب پیرها و سن و سال دار ها فقط با اندیشه "با این سن و سال بروم که چه شود؟" ماندگار شده اند، در این اندیشه به سر می برم که خوب است در گزینش دانشجو تجدید نظر اساسی به عمل آمده و تا حد امکان، در جذب هیات علمی، از جوانگرایی پرهیز شود!

البته کار دیگری هم می شود کرد و آن این است که اساتید محترم با عدم ورود به حاشیه هایی همانند سن و سال و خوبی و بدی آدم ها ملاک پذیرش را تنها قابلیت ها و توانایی های علمی دانشجویان پذیرفته شده در آزمون کتبی بگیرند( اگر هنوز سبک و سیاق گزینش فرق نکرده باشد!) تا خدای ناکرده زمانی فکر "شاید گزینش من هم اشتباه بوده باشد!" خاطر مبارک ایشان را آزرده نسازد!

داستان "سبیل"!

در زمان ناصرالدین شاه قاجار سبیل برازنده هر مرد و زن ایرانی بود. در آن دوران، بسیاری از مردها زنان سبیلو را برای ازدواج ترجیح داده و معتقد بودند که این زنان از خانم های بی سبیل قدرتمندتر هستند.

به دیری، روزگار عوض شد و همانطور که داشتن لاک ناخن برای مرد ایرانی عیب دانسته شد(از اول هم عیب بود!)، سبیل دار بودن خانم ها، دیگر، به هیچ وجه من الوجوه مورد پسند آقایان هموطن ما قرار نگرفت. در همین دوران بود که لطیفه زیر بسیار مورد توجه واقع گردید:

توعین زن من میمونی، منهای سبیل!؟

گفتی سبیل؟! اما من که سبیل ندارم.

تو نداری، اما زن من داره!

این زمان هم، خوشبختانه، پایدار نماند و دوره ای فرا رسید که در آن سبیل دار بودن مرد هم دیگر چندان، برای او، ارزش و اعتبار محسوب نمی شد. در این دوران سبیل وجه تسمیه را از دست داد و بسیاری از آدم ها در هنگام یادآوری قادر نشدند رفیق یا همکاریا همسر را دقیقا با یا بدون سبیل تصور کنند!

خود نگارنده خوب به خاطر می آورد که یکبار والده گرامی با تعجب از او پرسید: دایی بزرگت سبیل دارد؟

جالب اینکه مغز خود من هم هنگ کرد و نتوانستم با اطمینان کامل پاسخ وی را بدهم( راستش خجالت کشیدم بگویم باید بروم، ببینم و برگردم!)

در شرکتی که در آن کار می کردم هم اتفاق جالبی در همین مایه ها روی داد:

خانم همکار به آقای تازه همکار شده رو کرده و گفت: "سرت را از در بیرون ببر و ببین آقای ... را می بینی!"

همکار تازه همکار شده گفت: "من آقای ... را نمی شناسم، اما اگر نشانی هایش را بدهی می توانم بگویم فرد مورد نظر شما دیده می شود یا نه!"

در حالی که همکار جدید گردنکشی کرده و از طریق در باز بیرون را می پایید خانم همکار گفت:

  • کت و شلوار پوشیده است؟
  • آره
  • پیراهن چهار خانه آبی خوشرنگ تنش است؟
  • آره
  • کفش قهوه ای سوخته به پا دارد؟
  • آره
  • موهای پر پشت مجعدی دارد؟
  • آره
  • سبیل ندارد؟
  • والله اینی که من می بینم را اصلا نمی شود از سبیل هایش گذشت!

با همه این ها و حتی اگر امروزه بدرستی به خاطر نیاوریم که کدامین مردهای فامیل و دوست و آشنا سبیل داشتند و کدامین آن ها فاقد سبیل بودند، خاطره خوب آقایانی که وقتی یک تار سبیل خود را گرو می گذاشتند عملا ثابت می کردند که اگر سرشان هم برود محال است وعده داده شده فراموششان شود بسیار برایمان "مغز نواز" است؛ سبیلی که بیش از آنکه مردی آدم ها را تداعی کند مردانگی ایشان را به رخ می کشید!

مقطع حساس کنونی!

دوست عزیزی با روزنامه اطلاعات تماس گرفته و خواستار این شده اند که رسانه ها در "مقطع حساس کنونی" از به کار بردن تیترهای انتقادی، اعتراضی و ناامید کننده مردم جدا پرهیز نمایند.

از شما چه پنهان! با گذر قریب 60 سال سن، جز در دوران خوش کودکی و نوجوانی، هرگز به خاطر ندارم که ما در هیچ دوره ای در خارج "مقطع حساس کنونی" قرار گرفته باشیم و لذا فکر می کنم بسیار به جا باشد که مسئولین و دولتمداران امور، برای یکبار هم شده، ویژگی های مقاطع حساس غیر کنونی و غیر حساس کنونی را بیان کرده و به گونه شفاف و واضح و همه فهم با عنوان کردن اینکه در کدامین شرایط و موقعیت ها "مقطع حساس کنونی" دست از سر ما بر می دارد و چه و چطور باید بشود که در مقطع حساس کنونی قرار نداشته باشیم را به اطلاع عموم مردم علاقمند و مشتاق و همیشه حاضر در صحنه برسانند.

نکته قابل تامل این است که مسئولین فقط نسبت به زمان اعتراض و انتقاد معترض نیستند و روی این حساب بارها و بارها با بیان "جای اعتراض کف خیابان نیست"، پاسخ سوال " پس جای اعتراض کجاست؟" را در دل مکان هایی که تعداد و موقعیت آن ها "بعدا اعلام می شود" دانسته اند!

خیرات پس از ممات!

گوجه فرنگی نیمه رسیده همسایه دور، که بیرون از محوطه داخلی منزل و حیاط، کاشته شده بود توجهم را کاملا جلب کرد و در ضمن حالی من نمود که در کنار گوجه فرنگی، تعداد زیادی خیار هم کاشته شده است.

تازه در فکر "عجب آدمی است! فکر کرده رهگذران اجازه می دهند که گوجه و خیار نصیب کشت کننده شود!" فرو رفته بودم که ناگهان "دگران کاشتند و ما خوردیم ما بکاریم و دیگران بخورند" در خاطرم زنده گشت.

متاسفانه، داستان آموزنده فوق تنها به ماجراهای بعد از ممات اشاره دارد و روی این حساب کمتر کسی به فکر این می افتد که حتما لازم نیست کسی بمیرد تا دیگران از برکات ممات وی بهره مند شوند. آدمی در زمانی که در قید حیات است هم می تواند، در خارج از حیاط، دست به کاشتن گوجه فرنگی و خیار و امثالهم بزند تا عابرین و رهگذران از چیدن و خوردن آن ها حسابی کیف کرده و متوجه نوع خاصی از نیکی، که کمتر کسی در فکر آن است، گردند.

"عدالت" در برابر "مساوات"!

پدری دو بچه خردسال را همراه خود به یک اغذیه فروشی برده و برای آن ها یک ساندویچ سفارش می دهد.

با آماده شدن غذا، پدر ساندویچ را به یکی از بچه ها داده و "تو نصف کن!" می گوید.

بعد از نصف شدن ساندویچ، پدر، نصفه ها را نزد فرزند دیگر قرار داده و "تو یکی را بردار!" می گوید.

عده ای اینکار را اجرای "عدالت" دانسته و در دنباله می گویند که اجرای عدالت در جامعه هم به همین سادگی است.

شوربختانه، در این داستان، "عدالت" و "مساوات" یکی دانسته شده و بیشتری ها متوجه نیستند که پدر در برابر بچه ها مساوات و نه عدالت را مورد توجه قرار داده است.

برای جا افتادن مطلب، اجازه می خواهم که داستان را به میل خود تغییر دهم:

پدر با بچه ها قرار می گذارد که چنانچه در امتحان نمره های خوبی بگیرند آن ها را به رستوران برده و یک ساندویچ گرم میهمانشان می کند.

یکی از بچه ها 16 گرفته و دیگری 19 می گیرد و پدر وفق "الوعده وفا" آن ها را همراه خویش به رستوران می برد.

چون قرار شده جایزه رابطه مستقیمی با نمره داشته باشد، کار به سادگی قبل نیست و "تو نصف کن!" و "تو اول بردار!" جوابگو نیست.

این بار، حتی اگر پدر نگاه های شماتت آمیز مشتری ها را به جان خریده و ساندویچ را توسط متر جوری قسمت نماید که هر بخش با نمرات دریافتی ارتباط مستقیم داشته باشد نمی توان گفت که او کاملا عادلانه رفتار کرده است.

جدا از اینکه رابطه نمره با غذا ممکن است کاملا مستقیم نباشد، سختی و آسانی امتحانات و سهل گیری و سخت گیری آموزگارانی که کار تصحیح ورقه ها را انجام می دهند و اینکه آشپز بطور سهوی یا عمدی در یک قسمت ساندویچ ملاط بیشتری ریخته باشد در عادلانه بودن رفتار پدر تاثیر به سزا دارد.

اگر چنین است، که هست، چرا شمار فراوانی از افراد تمایل دارند عدالت را عین مساوات بگیرند؟

دلیل آن، بدون شک، سادگی اجرای برابری و سختی ایجاد عدالت است و برای همین کشورهای کمونیستی می خواستند بی خیال لیاقت و شایستگی افراد شده و سهم همه آدم ها را، وفق نیاز، یکی بگیرند.

نسخه فوق، همچنانکه می دانیم، هرگز افاقه نکرد و این کشورها یکی بعد از دیگری از بین رفتند.

نظام های سرمایه داری، بر عکس، با ایده "جامعه خود را بالانس می کند" به میدان آمده و ادعا کردند که اگر کارها دست خود مردم باشد، در نهایت "عدالت اجتماعی" به وجود خواهد آمد.

وفق گفته " گویند سنگ لعل شود در مقام صبر آری شود! لیک به خون جگر شود!"، حتی اگر بالانس شدن خود به خود!؟ جامعه را بپذیریم باید قبول کنیم که این امر گاه ده ها سال و گاه دهه ها زمان می برد و در این زمان از دست رفته حق و حقوق بسیاری از آحاد پایمال خواهد شد!