سفرنامه کانادا، قسمت سوم، رشوه و تبعیض!
از یکی از کانادایی ها پرسیدم که می توانم دم یکی از کارکنان شهرداری را ببینم و توی باغچه یک سازه غیر مجاز تاسیس کنم؟
غش غش خندید و جواب "محال است بتوانی این کار را بکنی" را داد.
پرسیدم: " یعنی همه کارکنان شهرداری اینقدر سالمند؟"
گفت: " بحث سالم و ناسالم بودن نیست. کاری که تو می خواهی بکنی آرزوی خیلی ها است و اگر تو با پرداخت پول به آرزوی خود دست یابی این فرصت را در اختیار دیگران قرار می دهی که بدون پرداخت پول به آرزوی خود دست یابند!"
او در دنباله چنین گفت: " در صورت انجام کار توسط تو، کافی است یک نفر وارد شهرداری شده و بگوید که چون فلانی حق انجام اینکار را داشته و انجامش داده است من هم باید محق باشم" مطمئن باش که در این حال واقعا شهرداری حرفی برای گفتن نخواهد داشت و کار غیر قانونی کاملا قانونی و مجاز خواهد شد.
این را که شنیدم یاد دوران خوش دانشکده افتادم!
خوب یادم هست که یک روز نگهبان، به علت اینکه پیراهن آستین کوتاه پوشیده بودم، از ورود من به کلاس جلوگیری کرد و در همان حال به استادی که آستین پیراهن او از من هم کوتاهتر بود، در نهایت احترام، اجازه ورود داد.
در جواب سوال " چرا او وارد شد و من حق ورود ندارم؟" هم آقای نگهبان، خیلی جدی، گفت: "او با تو فرق دارد!"
شاید اگر دسترسیم به بلاگدون قطع نمی شد یا مطالب منتشر شده در آفتاب یزد را نگهداری می کردم سر از بلاگفا در نمی آوردم.