دختران؛ پسران!
در ماجرایی، که سال ها پیش رخ داده بود، پسر جوانی چون از پدر دختر مورد علاقه جواب "نه" شنیده بود سر راه "بابا جان" کمین کرده و توسط چاقو او را به قتل رسانیده بود.
همان موقع ها، در باره این حادثه، با بر و بچه های شرکت صحبت کرده و به این نتیجه رسیده بودیم که پدر و مادرها باید منبعد تغییر رویه داده و عوض اینکه دخت گرامی را به کس کسان هم ندهند، وی را به هر لات بی سر و پایی که خواستار او شده و سراپایش بوی خون می دهد تقدیم نمایند!
بر عکس این قضیه، از نظر من، تا همین چند روز پیش امکان نداشت؛ یعنی نه تنها باور نمی کردم که دختران زیادی به پسرها پیشنهاد ازدواج داده و "بیا مرا بگیر!" بگویندف بلکه این موضوع که پسری برای حفظ جان پدر خود را قربانی کرده و به خواستگار جواب "بله" بدهد فرسنگ ها دور از ذهن من بود.
با این وجود، وقتی از موجودیت زنی به نام کلثوم اطلاع یافته و متوجه شدم نامبرده به قتل سریالی هفت مرد اعتراف کرده ترس برم داشت و سوال "به کجا چنین شتابان!؟" در مغزم جای و جان گرفت!
از شما چه پنهان! هراس من موقعی فزونی گرفته و بیشتر شد که وقتی موضوع را با آب و تاب فراوان و ترس و وحشت کم نظیر برای خانم های همکار و دختر خانم هایی که از دوستان و آشنایان و اقربا( با عقربا فرق دارد!) بودند و هستند تعریف کردم، اکثریت آن ها "دمش گرم!" گفتند و اقلیت آن ها با ادای "خوب است که کمی احساس همیشگی ما را درک کردی!" به استقبال خبری که هم اینک به دستشان رسیده بود شتافتند!
شاید اگر دسترسیم به بلاگدون قطع نمی شد یا مطالب منتشر شده در آفتاب یزد را نگهداری می کردم سر از بلاگفا در نمی آوردم.