این شهریار احساساتی؟!
شهریار اشعار زیبای فراوانی دارد، اما در جامعه ای که انسانیت در شرف اضمحلال است، بازخوانی شعری که می تواند تلنگری به احساسات فروخفته آدم هایی که به غلط نام انسان بر آن ها نهاده شده است بزند، کاملا قابل توصیه خواهد بود.
کسانی که بچه دارند یا ندارند خوب می دانند که داشتن یک پسر و یک دختر جنس خانواده ها را به اصطلاح جور می کند.شاید روی این حساب است که شعر شهریار با شرح داستان یک خانواده خوشبخت آغاز می شود:
- مادری بود و دختر و پسری
همه ما خوب می دانیم که اصولا دخترها با محبت تر از پسرها هستند.با این حال شهریار با اعتقاد به "پسر با محبت هم یافت می شود" مصرع دوم بیت اول را تقدیم خواننده گرانقدر می نماید:
- پسرک از می محبت مست
قطعا تمام داستان قرار نیست خوب پیش برود.لذا شهریار لازم می بیند که به کم و کسری های خانواده خوشبخت هم اشاره کند:
-دختر از غصه پدر مسلول پدرش تازه رفته بود از دست
(قدیمی ها عامل ابتلا به سل را غصه می دانستند و معتقد بودند که کسانی که زیاد غم و ناراحتی به دلشان راه می دهند سل می گیرند)
شهریار آنقدر بی ملاحظه نیست که برای بهبودی حال دختر سراغی از طبیب نگیرد، اما متاسفانه از دست طبیب هم کاری ساخته نیست و او به فوریت حکم به نابودی قریب الوقوع دختر می دهد:
-روزی آخر با کنایه طبیب گفت با مادر این نخواهد رست
خوبی دکتر این است که برای مرگ دخترک زمان تعیین کرده و لذا فصل غروب دختر را پاییز اعلام می نماید.با این حال دکتر اینقدر انصاف دارد که در عوض پاییز، فصل برگریزان را هنگامه نیستی دخترک اعلام کرده و اخوی را در اندیشه "امیدی هست" فرو ببرد:
-صبح فردا که از سموم خزان برگ ها را بود به خاک نشست
صبری ای باغبان که برگ امید خواهد از شاخه حیات گسست
پسرک می داند که نباید دست از تلاش و کوشش برداشته و با اجازه دادن به برگ ها که فروبریزند عامل پیوستگی خواهر به شاخه حیات را از دست رفته ببیند:
پسر این حال را مگر دریافت بنگر اینجا چه مایه رقت هست
صبح فردا دو دست کوچک طفل برگ ها را به شاخه ها می بست!
شاید اگر دسترسیم به بلاگدون قطع نمی شد یا مطالب منتشر شده در آفتاب یزد را نگهداری می کردم سر از بلاگفا در نمی آوردم.