پلان اول-بوشهر

کنار ساخل غلغله بود و راننده از ما رخصت خواست تا سری به غلغله بزند.با شنیدن "اختیار دارید" برای دقایقی اتومبیل را به امان ما رها کرد، اما در بازگشت دیگر آن چهره بشاش و شادمان قبل از ترک ماشین را به همراه نداشت.

"چه شده است؟" گفتیم و راننده را مجاب کردیم که با نهایت دلخوری به شرح ماجرا اقدام نماید:"هیچی بابا!یک لاک پشت غول پیکر 150 کیلویی صید کرده اند.ما را بگو که خیال کردیم دوباره کسی توی دریا غرق شده است."

پلان دوم-تهران

راننده با خوشحالی زاید الوصفی مرا مورد خطاب قرار داده و گفت:"جایتان خالی!امروز یک سوژه ناب را از دست دادم.حیف که دوربین فیلمبرداری همراهم نبود"

"مگر چه شده بود؟" گفتم و جواب شنیدم:"امروز صبح یک دختر جوان خودش را از طبقه هشتم دانشگاه الزهرا پرت کرده است"

با کمال ناراحتی و نگرانی "طوری هم شده است؟" بر زبانم جاری شد.

راننده با نگاه شیطنت آمیز، مرا در آینه ورانداز نموده و وقتی اطمینان حاصل کرد که عقلی سر جا دارم ادامه داد:"معلوم است که مرده!آدم از طبقه هشتم بیفتد زنده می ماند؟"

آهی از سر تاسف و تاثر کشیده و به آرامی "خدا بخواهد زنده می ماند" را بیان کردم.

بعد هم برای اینکه دنباله مطلب درز گرفته شود "اینطور نگویید.گناه دارد" را قید کردم.

راننده که معلوم بود از عدم تایید فرمایشات گهر بار خود به خشم آمده است با نهایت دلخوری جواب مرا چنین داد:"به من چه مربوط است!می خواست خودکشی نکند.من که هلش ندادم!"

شاید راننده درست می گفت.شاید هم حق با دختر جوانی بود که از زندگی در میان این همه آدم بی تفاوت به تنگ آمده و به شدت هوای پرواز به دنیای مملو از انسان های متفاوت به سرش زده است!

منتشر شده در روزنامه آفتاب یزد