به مجرد اینکه سر از کار اداری در آوردم با خود عهد نمودم که همواره منافع سازمانی را بر منافع شخصی ترجیح دهم.با چنین نگرشی یود که نه تنها هرگز دنبال مقصر نمی گشتم، بلکه هر بار فرصتی دست می داد(که انصافا زیاد دست می داد!) بار خطاها و اشتباهات همکاران،زیر دستی ها و بالادستی ها(بالادستی ها خطا می کنند!؟) را هم بر دوش می کشیدم.

تردیدی وجود ندارد که شیوه فعالیت من کمک حال محل کار گشته و با اطلاع پرسنل از اینکه همیشه می توانند روی تقصیرات من حسابی ویژه باز نمایند ، چالش های محیط کار به حداقل ممکن می رسید.

در این باب ذکر خاطره ای می تواند شما را در جریان تقریبی اینکه اوضاع و احوال چگونه بود قرار دهد:

با واسطه، کاری که قرار نبود از عهده انجامش بر بیاییم را در اختیار گرفته بودیم.سختی انجام کار و اینکه پرسنل متخصص در حد کافی در اختیار نداشتیم موجب شده بود که خیلی از کارها را شخصا بر عهده گرفته، اما برای ممانعت از زیر سوال رفتن اعتبار و شان شرکت فعالیت های صورت پذیرفته را به نام دیگری یا دیگران سند بزنم!

بادش به خیر!زمانی که ما تحصیل می کردیم از والدین گرامی ترس و وحشت درست و حسابی داشتیم و بنابراین جمله خوفناک "جلسه بعد با ولیتان مراجعه نمایید" هر دانش آموز شجاعی را هم زهره ترک می کرد.

با این احوال تعجبی نداشت که برخی از دانش آموزان به هر کلکی شده والدین محترم را از اینکه توسط مدرسه خواسته شده اند بی اطلاع نگه دارند.به عنوان مثال دوستی داشتم که با پرداخت مبلغی کم به رفتگر محله توانسته بود رضایت وی را برای ساعتی پدر دانش آموز خاطی شدن جلب نماید!

از آنجا که "تاریخ تکرار می شود"، به مجرد ابلاغ کار ، پرسنلی را با حقوق قلیل استخدام نموده و از آن ها خواستیم که با حضور در جلسات کاری،فعالیت های صورت گرفته را مال خود جلوه دهند.

در یکی از جلسات که به تمامی در بیم و امید "می فهمند!نمی فهمند!" به سر می بردم،کارفرمای محترم شروع به سخنرانی نموده و از کار ارائه شده توسط یکی از افرادی که فقط در جلسات حضور به هم می رسانید تشکر و قدردانی زایدالوصفی به عمل آورد!

زیر چشمی نگاهی به طرف انداخته و نزد خود در اندیشه "الان است که از خجالت آب شود" فرو رفتم.

خوشبختانه کاملا اشتباه می کردم و طرفی که مورد تشویق و قدردانی بابت کار نکرده قرار گرفته بود از شادی در پوست نگنجیده و لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر باد دچار تورم و باد شدگی (که اصلا و ابدا حباب نبود) می گردید!

با پایان جلسه و در هنگام مشاهده مدیر عامل شرکت(که از تمام ماجراها خبر داشت) که نکننده کار را حسابی تحویل گرفته بود کاملا متوجه شدم که بازی در پشت صحنه و بر عهده گرفتن نقش های کوچک خیلی هم اتفاقات خوبی را برای انجام دهنده کار رقم نخواهد زد.

می گویند خانم مسنی رو به پیکاسو کرده و به او می گوید که "من هم مانند تو نقاشی می کنم، اما در حالی که همه مردم دنیا تو را خوب می شناسند من آنچنان که باید و شاید شناخته شده نیستم"

پیکاسو در جواب می گوید که "شاید جوابش این باشد که در حالی که من نقاشی هایم را به معرض تماشا و قضاوت همه مردم گذاشته ام، تو نقاشی هایت را در پستوی خانه نهان کرده و از به معرض تماشا گذاردن آن ها در هراس مدام به سر می بری!"

پیکاسو کاملا حق داشت، زیرا وقتی در اوایل کار نویسندگی سر از آفتاب یزد درآوردم فقط یک اسم و فامیل بودم.بعدها مسئولین و متصدیان آفتاب یزد لطف فرموده و برای اینکه نوشته هایم را صاحب اعتباری بیشتر نمایند آدمکی را در کنار اسم و فامیلم نشانیدند!

با وجودی که آدمک بد قیافه نبود به قیافه ام نمی خورد.روی این حساب بود که کلی جسارت به خرج داده و با ارسال عکس، مسئولین مربوطه را مجاب ساختم که تصویری که به خود واقعی من شبیه تر بود را زینت بخش نوشته هایم سازند.

حال که مدت ها از آن روزها می گذرد به این فکر می کنم که اگر نسبت به موضوع بی تفاوت بودم امروزه ،دست بالا، می توانستم نام و فامیلی نیمه آشنا در روزنامه آفتاب یزد باشم، زیرا با شناختی که از خودم دارم بعید نبود نوشته هایم را به نام یکی از همکاران سند زده(با استفاده ازاسم مستعار فرق دارد!) و تکه ها و متلک های او که احتمالا چیزی در مایه های "بخواهی می توانم دست و بالت را در یک مجله یا روزنامه بند کنم" می بود را با کمال میل پذیرا باشم!؟

منتشر شده در روزنامه آفتاب یزد