حرمت سربازی را حفظ کنیم؟!
"سرباز" در لغت به معنای کسی است که حاضر است در راه نجات وطن سر خود را از دست بدهد و این در حالی است که امروزه ما ایرانی ها "سرباز" را مترادف "آشخور" می دانیم.
خاطرات سربازی همیشه شیرین است و روی این حساب نگارنده بد نمی بیند که به بیان بخشی از خاطرات خوش خویش که به سالیان دور مربوط می شود بپردازد:
1-موهایم را هرگز از ته نزده بودم.روی این حساب بر آن شدم که با فاصله گیری از شهر و دیار و آن هایی که خوب مرا می شناختند اقدام به امر مهم موزنی نمایم.
از آنجا که انبوه موهایم(یادشان به خیر!) به هیچ وجه نشان نمی داد که قرار است چه بلایی سرشان بیاورم،سلمانی با کمال ادب و احترام در گوشم "چه اندازه کوتاه کنم قربان؟" را زمزمه نمود(تا به حال دیده اید که کسی به سرباز قربان بگوید؟!)
با کمال عصبانیت و دلخوری "نمره 4!از ته ته!" را بر زبان آورده و منتظر ماندم تا هرچه سریعتر قال قضیه کنده شود.
سلمانی با ادب و احترامی به مراتب کمتر سوال اساسی "4 نداریم!می خواهید با 3 بزنم" را گفته و در انتظار پاسخ ماند.
چون کوچکترین تصوری از تفاوت نمره 3 و 4 نداشتم،یک دقیقه ای تامل نموده و بعد از آن "بزن" را بر زبان آوردم.
در حالی که گمان می کردم با باز شدن اولین راه ، های های گریه را سر دهم اوضاع دقیقا بر عکس شد و با مشاهده وضعیت مسخره خود آنچنان از خنده ریسه رفتم که برای آرایشگر هیچ شکی در اینکه از تیمارستان فرار کرده ام باقی نماند!
2-البسه کشباف صورتی را به عنوان لباس های زیر در اختیارمان قرار داده بودند که زیر البسه نظامی تنمان کنیم.سربازها که از دنیای سربازی کلا بی اطلاع بودند در عوض اینکار کشباف های صورتی را به عنوان لباس خواب گرفته و با آن به خواب ناز فرو رفتند.
در اولین "خشم شب" سربازها با همان لباس های کشباف و بی آنکه فرصت کنند روی آن ها لباس نظامی بپوشند عازم محوطه بیرونی خوابگاه شدند.
وقتی چشمان فرمانده به آن همه "ملنگ صورتی" افتاد حتی نتوانست خشم و عصبانیت تصنعی از خود بروز داده و مانع از سرازیر شدن اشک هایی که حاصل شدت خنده بود گردد.
3-شلوارها را تازه توزیع کرده بودند و قرار بود امتحانشان کنیم.وقتی من شروع به امتحان شلوار کردم احساس نمودم که یک پاچه اضافی دارد.خوب که به موضوع دقت کردم متوجه شدم که شلوار آنقدر برایم گشاد است که دو پای خود را در یک پاچه شلوار نموده و به این مناسبت یک پاچه اضافی آورده ام!
4-اسلحه ها را توزیع کردند که به بعضی ها،که من هم بینشان بودم، نرسید.قرار شد که در اختیار الباقی "چماق" بدهند.شاید فکرش را هم نکنید، اما روزها و ساعات زیادی را به اتفاق "چماق" پاسداری داده و کمک می کردیم تا محیط داخل پادگان را از شر دشمن فرضی محفوظ و مصون نماییم.
5-وسط سخنرانی بود که بین بچه ها سیب توزیع کردند(مدت ها بود که میوه نخورده بودیم) بغل دستی که امروزه استاد دانشگاه شده است با یک حساب سر انگشتی تشخیص داد که به عقبی ها، که ماها بودیم ، سیب نخواهد رسید.روی این حساب بود که دستور حمله صادر شد و با به هم ریختن اوضاع و احوال بعد از مدت ها سیبی را هم ما به دندان کشیدیم!
6-راهم نداده و مانع از انجام وظیفه ام گردید.شکایت نزد مسئول بهداری برده و جواب "حسابش را می رسم" را دشت کردم.به اتفاق با مسئول لجستیک دیدار کرده و توضیح دادیم(یعنی توضیح داد!) که بازرسی جهت ممانعت از فساد مواد غذایی یا معدوم و مرجوع نمودن اغذیه فاسد شده صورت می گیرد.
مسئول لجستیک در پاسخ گفت که مواد غذایی تحت پوشش او قابل فساد نبوده و بازدید لازم ندارند.مسئول بهداری که حریف را پر زور دید با ملایمت هر چه تمامتر گفت که بهتر است مسئول لجستیک مانع از انجام وظیفه یک سرباز بدبخت و بیچاره نشود!بعد هم در عوض من قول داد که می آید و می رود و هیچ ایرادی هم به کسی یا چیزی نمی گیرد.
با موافقت مسئول لجستیک راه برگشت را پیش گرفته و از یاد نبردم که از مسئول بهداری بابت هواداری از من و اینکه "حسابش را حسابی رسیده است" قدردانی زاید الوصف به عمل آورم.
با گذر سال های طولانی از دوران خوش سربازی در این گمان بودم که اوضاع تا به امروز حتما تغییر و تحول اساسی نموده و سربازهای این دوره و زمانه خاطراتی دیگر را برای دیگران بیان خواهند نمود.
متاسفانه و وقتی با چرخاندن تصادفی پیچ رادیو متوجه شدم که دوستان خوب رادیویی میزبان برخی از سربازان این دوره و زمانه شده اند نظرم کلا تغییر کرد، زیرا سربازها در انتهای برنامه شعری که خودشان ساخته بودند و با اشعار مهد کودکی مو نمی زد خوانده و طی آن به این نتیجه که "دلشان برای غذای ننه شان تنگ شده است" رسیدند!
ناپلئون بناپارت که نبوغ نظامی آن بر همگان آشکار است زمانی چیزی در مایه های "یک سرباز سیر بهتر از هزار سرباز گرسنه است" را بر زبان رانده است.
از این گذشته امروزه بسیاری از پیشرفت های علمی مدیون فعالیت ها و تحقیقات و پژوهش هایی است که توسط ارتش امریکا صورت گرفته است.
لذا و با کنار هم قرار دادن همه چیزهایی که در بالا آمد شاید بتوانیم "میان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است" را بیان کرده و آرزومند این باشیم که نوع نگاه به خدمت مقدس سربازی دچار تغییر و تحول چشمگیر و اساسی گردد.
شاید اگر دسترسیم به بلاگدون قطع نمی شد یا مطالب منتشر شده در آفتاب یزد را نگهداری می کردم سر از بلاگفا در نمی آوردم.