کلاه گشادی سرم رفته بود و مشتاقانه؟! در انتظار دومین کلاه به سر می بردم!

در این اوضاع و احوال ماشین "یه هویی" خراب شده و مرا در کنار جاده به امان خدا رها ساخت.

در حالی که کاپوت ماشین را بالا زده و چشم به اجزایی که مطلقا از آن ها سر در نمی آوردم دوخته بودم , پسر جوانی خود را به اتومبیل نزدیک کرده و با "می توانم کمکتان کنم؟" سر صحبت را باز کرد.

در حالی که ته دل "خرابش می کند و پول خوبی هم می گیرد" می گفتم کنار کشیده و "بفرمایید" را بر سر زبان آوردم.

پسرک , جوان خوش مشربی بود و گفت که به میهمانی می رفته اما چون خیلی اهل میهمانی و اینجور چیزها نیست خدا, خدا می کرده که اتفاقی او را از رفتن به میهمانی بازدارد.

در ادامه گفت که خدا من را به او رسانده و بدینوسیله ثابت کرد که از آن حقه بازهاست.

چیزی که نشنید سراغ انجام کار رفت و گفت که هر چند از "گل" سر در نمی آورد به کمک یک دوست مکانیک سعی خواهد کرد مشکل را یک جورایی حل نماید.

چون هوا تاریک بود برای مشاهده قطعات و اجزای "گل" از چراغ قوه موبایل کمک گرفت .در ضمن طی مواجهه با هر جزیی که کارآیی آن را نمی دانست یا متوجه نبود که چطور می تواند سلامت یا خرابی آن را تست نماید موبایل را تبدیل به گوشی نموده و دوست مکانیک را به یاری می طلبید.

چیزی نزدیک دو ساعت طول کشید تا پسر جوان بتواند به یاری مکالمات طولانی و مکرر ماشین را سالم نموده و آن را بی هیچ خسارتی مهیای راه رفتن کند.

با پایان کار "چقدر شد؟!" گفتم و پاسخ "چیزی نمی شود" را دشت نمودم.

گمان کردم که شوخی می کند اما جواب داد که عاشق کارهای مکانیکی است و ممنون است که به او فرصت یادگیری مکانیکی "گل" را داده ام.

بعد با لبخند گفت که شاید باورم نشود اما در حین کار به اندازه ده میهمانی حال کرده است.

موقع جدا شدن اوضاع و احوال روحی من کاملا دگرگون شده بود و در دلم در عوض "مملکته داریم؟!", "خوب است که بذر آدم های خوب را ملخ نخورده است" مدام "تکرار" می شد.