اخبار غم انگیز دوران سالمندی
پیامک زد: "هر دم از این باغ بری می رسد!"
نگران شده و به واتساپ مراجعه کردم.
حق داشتم نگران شوم: امیر، همکلاسی دوران راهنمایی، که بچه خوبی هم بود درگذشته بود؛ چه حیف و چه زود!
....
در گروهی عضو هستم که همه اعضای آن را سن بالاها، یا سن نسبتا بالاها، تشکیل می دهند.
با این حساب است که دست کم یکبار در هفته یکی از اعضای گروه کم می شود و یا دیگر اعضای گروه با کسی که پدر، مادر، خواهر، همسر و ... را از دست داده است شدیدا یا رقیقا ابراز همدردی می کنند.
سالمندی، با همه که مشکلاتی دارد، دارای این ایراد اساسی هم هست که اخبار بد و ناگوار و ناراحت کننده بیشتر به گوش می رسد یا نوازشگر!؟ چشم ها می گردد؛ چیزی که موجب می شود سالمند بارها و بارها از صمیم قلب "وقتشه" را نزد خویش اعتراف نماید.
معلوم است که وقتی زشتی های زندگی به مراتب بیشتر از زیبایی ها باشد و اخبار بد بسیار بیشتر از خبرهای خوب به گوش برسد مرگ لذتی بیش از حیات خواهد داشت!
متاسفانه، هرگز در این باره کوشش نشده که اوضاع تغییر کند و سالمندان زندگی بهتر و سالمتری را تجربه نمایند.
مثلا هنوز هم سالمندان را با فکر "چطور بیاید؟" به عروسی و میهمانی دعوت نمی کنند؛ اما در مراسم ختم و تشییع جنازه و یادبود از آن ها به مراتب بیش از جوان ها انتظار حضور دارند!
رقص سالمند نشانه سبکی و جلفی او شناخته می شود و خنده از ته دل او با نگاه های شماتت آمیز دور و بری ها و اطرافیان مواجه می گردد.
در این میان، قطعا، موفقیت و بهروزی از آن کسی است که سالمندی را فقط دورانی که باید قبل از مرگ آن را تجربه کرد، نه چیزی بیش از آن، تصور کرده و یا به تصویر کشیده بکشد.
به عنوان مثال، پدر همسرم که بیماری پارکینسون هم دارد در باره این بیماری، با خوشرویی تمام، این هم چیزی بود که لابد باید تجربه اش می کردم گفته است!
حق کاملا با ایشان است: خوشبخت آن که هم بیماری و هم سالمندی و هم آنانی که بیماران و سالمندان را با نگاهی تحقیر آمیز و شماتت بار بر انداز می کنند از رو می برد.....
شاید اگر دسترسیم به بلاگدون قطع نمی شد یا مطالب منتشر شده در آفتاب یزد را نگهداری می کردم سر از بلاگفا در نمی آوردم.