زمستان سخت!
انگار همین دیروز بود که برخی از روزنامه های وطنی با ذوق و شوق تمام "زمستان سخت" را تیتر یک خود نموده و از راه دور اروپاییان را مورد لطف و عنایت ویژه خویش قرار داده بودند.
متاسفانه، وفق قانون اجتماعی "از هر دست بدهی از همان دست میگیری"، زمستان سخت ایران هم از راه رسید و اروپاییان را قادر ساخت اقدام صورت گرفته توسط ما ایرانی ها را تلافی کنند.( این که این کار را کردند یا نه را فقط خدا و دست اندرکاران روزنامه ها و دیگر رسانه ها و مردم اروپا و آن هایی که اخباری که اروپایی ها بیرون می دهند را تعقیب می کنند می دانند!)
امروز که برای خرید روزنامه راهی دکه شدم سرمای سخت را با پوست و گوشت و استخوان احساس کردم و این در حالی بود که لباس زمستانه نسبتا مناسبی بر تن کرده بودم.
در کمال شوربختی، لباس نسبتا مناسب حافظ صورتم نبود و سرما از همین نقطه آسیب پذیر به درونم راه یافته و تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود.
با مواجهه با این وضع یاد خاله جان افتادم که در ارومیه زندگی می کند و برایم تعریف کرده بود که یکبار از زور سرما صورتش کج شده بود و این باعث شده بود پسر خاله هایم از دیدن این وضعیت از شدت خنده در کف اتاق ولو شوند( خنده تنها راه مبارزه با مصیبت هایی است که علاج ندارند و یا سخت درمان می شوند!)
راه رفتن کمی گرمم کرد و باعث شد ذهن خود را از فک و فامیل خارج کرده و به سوی روزنامه فروشی که معلوم نبود چطور دکه کوچکش را گرم می کرد و کارتن خواب ها و بی سر پناه هایی که در این زمستان سخت می مردند یا به سختی زنده می ماندند سوق دهم!
بعد دوباره یاد خاله جان و آن هایی که در شهرهای سردسیر زندگی می کنند و کسانی که مجبور هستند با طی مسیر از جاده های لغزنده و یخ زده و عبور از مناطق پر برف، لقمه نانی گیر بیاورند افتادم.
ایراد سرما فقط در اینکه تن و بدن آدمی را مورد لطف و مرحمت ویژه قرار می دهد خلاصه نمی شود.
سرما مغز آدمی را هم از کار می اندازد و یا دست کم باعث می شود بدتر از شرایط معمولی کار کند.
برای همین اصلا عجیب نیست که صاحب یا کارمند یک دکه روزنامه فروشی از شدت سرما دست به استفاده از وسیله گرمایشی نامناسب زده و هست و نیست خود را بر باد دهد.
بر همین اساس، غریب نیست که راننده ای که معمولا خوب می راند و مقررات رانندگی را رعایت می کند در هنگام گیر افتادن در سرمای وحشتناک و روبرو شدن با یک بخاری معیوب و از کار افتاده، احتیاج مبرم به دستشویی رفتن هم پیدا کند و جهت رهایی از این "سه پلشت" تا می تواند گاز بدهد و تا جا دارد از میان دیگر اتومبیل ها لایی بکشد!
به خانه که می رسم همه این افکار از ذهنم دست بر می دارند؛ زیرا یکی از خوبی های آدم ها این است که موجوداتی به شدت فراموشکار هستند و به مجرد اینکه دو درجه گرمتر شدند هم مسائل و مشکلات دیگران را از یاد می برند، هم مشارکت در پویش دو درجه کمتر را و هم داستان آموزنده "دخترک کبریت فروش" را!
شاید اگر دسترسیم به بلاگدون قطع نمی شد یا مطالب منتشر شده در آفتاب یزد را نگهداری می کردم سر از بلاگفا در نمی آوردم.