همیشه بچه ها را به ماندن تشویق می کرد و "آنجا هم خبری نیست" می گفت. با این حال، آنقدر انصاف داشت که بگوید گاهی چاره ای جز مهاجرت نیست و حضرت رسول هم برای اینکه دین خدا را گسترش دهد مجبور به مهاجرت( شما هجرت بنامید) گردید.

سالهاست که مسئولین و دولتمردان امور مهاجرت را مانند چماقی توی سر مردم زده و با آن هایی که رفته اند یا خیال رفتن دارند همانند کسانی که حیزی و دزدی و بی ناموسی کرده اند "تا" نموده اند!

این اتفاق در حالی افتاده که جمع کثیری از رفته ها به دلیل اینکه خوشی زیر دلشان را زده نرفته اند و به علت اینکه دوست داشته اند بهتر زندگی کنند و یا با تمام وجود به اعتقاد قلبی "سال به سال، دریغ از پارسال" رسیده اند عزم خود را جزم کرده و با تمام ترس ها و هراس هایی که فکر هیولایی "یک عمر زندگی در یک جای دیگر" نصیبشان کرده به مقابله جدی برخاسته اند!

آخر کیست که دوست داشته باشد خانه و کاشانه و پدر و مادر و دوستان و عزیزان و آشنایان نزدیک و دور و همشهری ها و هموطنان خود را ترک کند و در جایی که نه او کسی را می شناسد و نه کسی او را می شناسد و تمام کوچه ها و خیابان ها و اماکن تاریخی و غیر تاریخی آن بوی "نا آشنایی" می دهد سکنی گزیند!

درست است که بعضی ها عاشق یادگیری زبان بیگانه هستند؛ اما عموم رفته ها را آن هایی تشکیل داده اند که در حالی که از حضور در کلاسی که در آن فقط به زبان خارجی صحبت می شده بیزار و فراری بوده اند، مجبور شده اند در جایی زندگی کنند که هیچکس ودر هیچ کجا فارسی حرف نمی زند!

پذیرش فرهنگ بیگانه از دیگر مسایل و مشکلات آن هایی است که مهاجرت می کنند. برای درک موضوع کافی است به "همدلی از هم زبانی خوشتر است" توجهی دقیق داشته باشیم و این واقعیت را بپذیریم که حتی اگر به مدد چند سال ممارست و از زندگی عقب افتادن قادر به مکالمه با بیگانگان شویم به راحتی نمی توانیم با ایشان احساس همدلی نماییم، زیرا آنچه توی دل هر ایرانی است در طی سال ها تعلیم و تربیت و معاشرت و نزدیکی با اقربا و خویشاوندان و پدر و مادر و دوست و آشنا و همکلاسی و هم دانشکده ای و همکار و غیره، که در سرزمین ما زندگی کرده اند، تشکیل شده و در وجود او غوغایی به راه انداخته که اصلا شبیه چیزی که در دل یک خارجی آشفتگی به راه می اندازد نیست!

دلتنگی برای پدر و مادر و برادر و خواهر و فرزند و همسر و دوست صمیمی و ... نیز از چیزهایی است که خیلی ها راحت با آن کنار نمی آیند!

اخوی خود من که سالهاست در کانادا زندگی می کند هر شب به مادر زنگ می زند تا شنونده صدای جان آفرین و روح بخش والده گرامی باشد.

بارها به او توصیه می کنم که تماس هر شبه را قطع کند، زیرا اگر مشکلی ایجاد شود و او نتواند یک شب تماس "طبق معمولی" را بگیرد، دل مادر هزار راه خواهد رفت!

گوش او به این حرف ها بدهکار نیست و فکر می کند چون مثل من نیست که هر موقع دلم بخواهد بتوانم روی ماه مادر را ببینم، او حق دارد دست کم خود را از شنیدن صدای "کسی که مثل هیچکس نیست" بی نصیب نسازد.

با این حساب؛ اگر کسی رفتن را به ماندن ترجیح می دهد یا از صدای قار و قور شکم های گرسنه خود و عیال و فرزندان گرامی به ستوه آمده و می خواهد قبل از آنکه کار به گاز زدن سنگ برسد فکری به حال خود و دور و بری ها نماید و یا از اینکه تا همین چند سال پیش اندوخته او برای خرید یک خانه نقلی کافی بود اما هم اینک برای ابتیاع اتومبیل هم کفایت ندارد به تنگ آمده و مجبوراست نزد خود به "وقتشه! وقتشه؛ رفتن وقتشه!" اعتراف نماید.

قطعا دلایل مهاجرت به همین یکی دو قلم جنس خلاصه نمی شود، اما با یاد آوری همین ها می توانیم متوجه شویم که اگر مسئولین و اولیای امور گرامی چماقی را که بر سر هر مهاجر بلند کرده اند پایین آورده و هویج های خوش رنگ و لعابی که خرگوش های کوچولو عاشق خوردن آن ها هستند را تهیه و تدارک ببینند، بسیاری از آن ها به لانه های گرم و نرم خود، که سالهاست خواب آن ها را می بینند، بر خواهند گشت!

منتشر شده در روزنامه اطلاعات