۲۵ ساله بودم که پدر را در حادثه تلخ رانندگی از دست دادم.
بلافاصله یکی از دوستان عزیز در جهت عرض تسلیت خود را به من رساند.
از شما چه پنهان! از دیدن او احساس دوگانه شادی و غم مرا فرا گرفت: شادی اینکه دوستانی دارم که اینقدر به من علاقمند هستند و در غمبارترین لحظات زندگی مرا تنها نمی گذارند و ناراحتی اینکه مجبور بودم در شرایط روحی که نمی خواستم با کسی روبرو شوم، با کسی روبرو شوم!
دوست عزیز برای آرام کردن من گفت:" برای مادربزرگت سخت تر است؛ چون طبیعت ادم ها جوری است که معمولا مرگ پدر و مادر را می بینند، اما طوری نیست که عموما در سوگ فرزند بنشینند."
حرف دوست برایم سنگین آمد؛ هر چند به نظر درست و منطقی می رسید.
سال ها بعد متوجه شدم که عبارات منطقی دوست مطلقا درست نبودند!
کتابی به نام "عیبی ندارد که حالت خوب نیست" به دستم رسید.
این کتاب یک کتاب فوق العاده برای آن هایی است که عزیزی را از دست داده اند و یا مایل هستند که عزیزی که عزیزی را از دست داده آرام نمایند.
در کتاب نوشته شده که سوگ به شدت شخصی است و روی این حساب کسی نباید به آنی که در عزای پدر نشسته است چیزهایی در مایه های "اگر جای من بودی و پسرت را از دست می دادی چه می کردی؟" بگوید!
حرف حساب کتاب، دست کم بخشی از حرف حساب آن، این است که هم آدم هایی هستند که پدر و مادر را از فرزند بیشتر دوست دارند و هم انسان هایی وجود خارجی دارند که عشق و علاقه شان به یک دوست و رفیق به مراتب بیش از میزانی است که دیگران همسر، پدر یا فرزند را دوست دارند.
مادر، گاهی، برای اینکه مرا متوجه کند که شرایط او را درک نمی کنم می گوید: "آتش بگیر تا که ببینی چه می کشم. احساس سوختن به تماشا نمی شود"
مادر، دست کم در این مورد، محق نیست زیرا حتی اگر دو نفر همزمان و یا با هم بسوزند احساس سوختن یکنواختی را تجربه نخواهند کرد!