روانپزشکی کار سختی است!
ساک بزرگش را به کله ام کوبید و رد شد!
فریاد زدم: "چه خبرته!"
نگاه کرد و گفت: "مگه چی شده؟"
گفتم: " طوری نشده، اما آدم یک معذرت می خواهد!"
از همان دور گفت: "معذرت نمی خواهم. حرفی داری؟"
باز هم خونسردی خود را حفظ کردم. گفتم: "ببین! همه ما در زندگی، مشکلات شخصی و کاری و خانوادگی داریم؛ اما دلیل نمی شود تلافی آن را سر دیگران در بیاوریم!"
گفت: "من هیچ مشکلی ندارم"
گفتم: "پس فکر کنم لازم باشد خودت را به روانپزشک نشان بدهی، چون بعضی از رفتارهای افراد ربطی به مشکلات فعلی آن ها ندارند و ریشه در دوران طفولیت و کودکی دارند. شاید در کودکی برای شما اتفاقی افتاده که از آن خبر ندارید!"
بدو بدو خود را به من رساند و در نهایت خشم یقه ام را چسبید: " در دوران کودکی چه اتفاقی برای من افتاده که از آن خبر ندارم؟"
وحشت سراسر وجودم را فرا گرفت و از ترس مرگ، مغزم شروع به خوب کار کردن نمود. بریده، بریده و با لکنت زبان گفتم: "شاید شاگرد اول شده ای، اما بابا و مامان برایت کادو نگرفته اند!"
کمی راحت شد و یقه ام را ول کرد: "اگه اینطوره که حرفی نیست!"
برگشت و سلانه سلانه به راهش ادامه داد و من مدتی طولانی به این فکر کردم که در ایران روانپزشکی واقعا کار سختی است. نه!؟
شاید اگر دسترسیم به بلاگدون قطع نمی شد یا مطالب منتشر شده در آفتاب یزد را نگهداری می کردم سر از بلاگفا در نمی آوردم.