تا سوم راهنمایی، به جز پنجم ابتدایی، شاگرد اول و دوم بودم.

علیرغم اینکه در همه این سال ها درسم خوب خوب بود، ادبیاتم چیز دیگری بود و به همین مناسبت در سال های شاگرد دومی، شاگرد اول کلاس همیشه حسرت توانایی من در به حافظه سپردن اشعار سخت را داشت.

به این ترتیب بود که در سال سرنوشت ساز سوم راهنمایی، که سر از شاخه های انسانی یا ریاضی و یا تجربی در می آوردیم، معدل نمرات دروس مرتبط با ادبیات من بیش از درس های در ارتباط با تجربی و ریاضی بود!

با این حال؛ مشاور تحصیلی برای اینکه خشم والدین گرامی مرا با ادای "انسانی بخواند بهتر است" بر نینگیزد به آن ها توصیه کرد که تجربی خوانده و در آینده پزشک خوبی بشوم!

متاسفانه؛ کارها وفق خواست پدر و مادر پیش نرفت و من که تا سوم راهنمایی به زور و اجبار بابا و مامان و رودروایستی داشتن با معلم هایی که با آن ها رفت و آمد خانوادگی داشتیم درس خوان بودم با پی بردن به اینکه درس نخوانم هم اتفاق شومی برایم نخواهد افتاد تنبلی پیشه کرده و فقط ادبیات، که بی نهایت به آن عشق می ورزیدم، را جدی گرفتم!

اینطور بود که در سال سرنوشت ساز کنکور "مادام کاملیا" را سر کلاس های درس و طوری که هیچ معلمی متوجه نشود تمام کردم و در نهایت در رشته کاردانی بهداشت محیط پذیرفته شدم!

در سال چهارم نظری دوست و همکلاسی داشتم که عاشق سینما بود اما در نهایت در رشته پرستاری مشغول ادامه تحصیل شد.

یک همکلاسی هم داشتیم که بر خلاف بیشتری ها عاشق ادامه تحصیل، در مقاطع عالیه، بود، اما خودش می گفت که شرایط خانوادگی او اجازه نمی دهد بدون انجام کار امرار معاش کند و روی این حساب با وجود علاقه به دانشگاه رفتن ترجیح می دهد بساط لبوفروشی علم کند!

در دوران خوش دانشکده یک همکلاسی داشتیم که می گفت تازه متوجه شده که در ریاضی بیش از تجربی، که چهار سال از عمر گرانبهایش را گرفته است، استعداد دارد!

در جواب؛ با خنده به او گفتم که از خوش اقبال های روزگار است؛ زیرا آدم های زیادی هستند که پس ازسی سال خدمت صادقانه و بازنشستگی و هنگامی که تازه فرصت فکر کردن به عشق ها و علائق از دست رفته را پیدا کردند متوجه می شوند که هم درسی که خوانده اند مناسب و باب میل ایشان نبوده و هم از ذره ای از کارهای انجام داده احساس رضایت قلبی نکرده اند!

در مقطع کارشناسی ارشد یک همکلاسی داشتم که نقاشی های عالی می کشید؛ آنقدر عالی که وقتی به تماشای آن ها می نشستیم فقط می توانستیم با آه و افسوس "حیف!" را از دهان خارج کنیم.

سر کار مهندسی با پدیده های جالبتر از این ها هم برخورد نمودم؛ یک همکار که فارسی را با لهجه انگلیسی حرف می زد و آنقدر به زبان انگلیسی علاقه داشت که وقتی برای مصاحبه کاری به یک سفارتخانه دعوت شد، سر بلند از بوته آزمون بیرون آمد و هنگامی که من از او " در انگلیسی حرف زدن با آن ها مشکل نداشتی؟" را پرسیدم در کمال افتخار " من نه! اما آن ها در انگلیسی حرف زدن با من مشکل داشتند" را بر زبان آورد!

یک همکار دیگر هم عاشق موسیقی بود و وقتی جهت ادامه تحصیل مهندسی عمران راهی انگلستان شد بیشتر وقت خود را صرف ارتقاء دانش موسیقیایی خویش نمود!

با مشاهده این چیزها بود که زمانی در شرکت چیزی گفتم که نقل دهان خیلی ها شد: " اینجا هر کسی دست کم یک کار بلد است که آن را به مراتب بهتر از حرفه ای که بابت آن استخدام شده است انجام می دهد!"