آقای مدیر عامل بادی به غبغب انداخته و به سخنرانی خود اینطور ادامه داد:

من مادر مدیر و مدبری داشتم که باغ بسیار بزرگی را صاحب بودند.

یکبار که ایشان مصمم می شوند در دل باغ یک ساختمان زیبا بنا کنند از در و همسایه و دوست و آشنا و فامیل نزدیک و دور به عنوان کارگر ساختمانی استفاده کرده و با توی رودروایستی قرار دادن آن ها، کار ساخت بنا را بی آنکه حتی یک ریال به عنوان حقوق و دستمزد کارگران هزینه کنند و فقط با دادن یک صبحانه و ناهار ساده به ایشان به نحو احسن پیش می برند....

سخنان مدیر که به اینجا رسید یک نفر از میان جمع گفت:

پس معلوم می شود که شما هم "اصول مدیریت" را از مادر بزرگوارتان فرا گرفته اید!

مدیر عامل سرخ و سفید شد و چیزی نگفت! انصافا چیز زیادی هم برای گفتن باقی نمانده بود!