دغدغه های بزرگ ما!
یکی از دوستان داستانی را تعریف کرده است که بسیاری از ما با مشابه آن مواجه شده ایم. داستان به قرار زیر است:
یکی از همکلاسی ها، که عادت داشت صورت خود را اصلاح روزانه کند، ریش گذاشته بود.
استاد، که بسیار موشکاف بود و همه دانشجویان را به اسم و چهره و ظاهر می شناخت، با دیدن او تعجب کرده و گفت: "چطور ریش گذاشتی؟"
دانشجو در جواب گفت: "استاد همکلاسی ها می گویند خوب شده ام و ریش به صورتم می آید!"
استاد در جواب جواب گفت: "بیخود می گویند. با ریش، سنت زیادتر به نظر می رسد. زود بزنش!"
لازم به ذکر است که این استاد، استاد بسیار با سواد و در عین حال سختگیری بود. از عادات منحصر به فرد او نیز این بود که در پایان کلاس به دانشجوها فرصت می داد در باره درس سوال کنند. با این حال خاطر نشان می کرد که بچه ها حق پرسیدن 3 سوال بیشتر را ندارند و لذا بهتر است فرصت را مغتنم شمرده و سوالات اساسی مطرح نمایند.
معمولا اوضاع بعد از درس اینطور پیش می رفت که یکی از دانشجویان با بالا بردن درس سوالی می پرسید. استاد "چرت بود!" می گفت، اما در ادامه جواب پرسش را می داد!
سوالات دوم و سوم هم به سرنوشتی اینگونه مبتلا می شدند و استاد پاسخ آن ها را فقط پس از ادای چیزهایی در مایه های "مزخرف بود!" و "بچگانه بود!" می داد!
آن روز، که همکلاسی ما با صورت تغییر کرده وارد کلاس شد، هم همین ماجرا تکرار شد؛ با این تفاوت که این بار "کسی که سنش بالاتر نشان می داد"، بنا بر رویه نامعمول، اولین کسی بود که دست بالا برد و از استاد اجازه پرسش گرفت!
با رخصت استاد، همکلاسی گفــت: "مثلا چند ساله نشان می دهم!؟"
با این پرسش شلیک قهقهه دانشجویان در و دیوار کلاس را به لرزه در آورد، زیرا همکلاسی ها پی بردند در تمام مدتی که استاد جلز و ولز می زد تا مباحث علمی غامض و پیچیده را با زبانی که بچه ها از آن سر در بیاورند حالی شاگردها نماید، تنها دغدغه یکی از دانشجویان این بوده که نکند با ریشی که گذاشته خیلی بالاتر از سنش بنماید!
با شنیدن این داستان از ته دل خندیدم؛ هر چند خوب می دانستم که مشابه این داستان برای من هم بارها و بارها تکرار شده و در حالی که می باید نگران موضوعات و مسائل پیچیده زندگی می شدم جز دغدغه چیزهای بی ارزش و کوچک و ظاهری را نداشتم!
شاید اگر دسترسیم به بلاگدون قطع نمی شد یا مطالب منتشر شده در آفتاب یزد را نگهداری می کردم سر از بلاگفا در نمی آوردم.