تنهایی پیرمرد!
پیرمرد، که معلوم بود گوش های سنگین دارد، فریاد زد: "دو تا نون برشته هم به من بدین!"
شاگرد نانوا گفت: "دو تا صفیه! تو صف وایستا!"
پیرمرد گفت( و راست هم گفت): " می بینی که من جون وایستادن ندارم. همه هم راضین من زودتر بگیرم و برم"
بعد از آن، پیرمرد نگاهی عمیق به "همه" انداخت و دید که "همه" در سکوت محض ناشی از نارضایتی فرو رفته اند!
آنجا و آن هنگام بود که متوجه شد در جامعه هم به اندازه خانه تنهاست و برای حرف هایش گوش شنوایی یافت نمی شود. یاد شعر دوران جوانی افتاد: " مبادا که در دهر دیریستی مصیبت بود پیری و نیستی"
+ نوشته شده در یکشنبه نهم مهر ۱۴۰۲ ساعت 13:26 توسط محمد ماکویی
|
شاید اگر دسترسیم به بلاگدون قطع نمی شد یا مطالب منتشر شده در آفتاب یزد را نگهداری می کردم سر از بلاگفا در نمی آوردم.