پیرمرد، که معلوم بود گوش های سنگین دارد، فریاد زد: "دو تا نون برشته هم به من بدین!"

شاگرد نانوا گفت: "دو تا صفیه! تو صف وایستا!"

پیرمرد گفت( و راست هم گفت): " می بینی که من جون وایستادن ندارم. همه هم راضین من زودتر بگیرم و برم"

بعد از آن، پیرمرد نگاهی عمیق به "همه" انداخت و دید که "همه" در سکوت محض ناشی از نارضایتی فرو رفته اند!

آنجا و آن هنگام بود که متوجه شد در جامعه هم به اندازه خانه تنهاست و برای حرف هایش گوش شنوایی یافت نمی شود. یاد شعر دوران جوانی افتاد: " مبادا که در دهر دیریستی مصیبت بود پیری و نیستی"