یک روز جمعه، چومی عزیز ما در اثر یک سری اشتباهات( و شاید خطاها) متوالی انسانی جان خود را از دست داد.

پرده اول، دوشنبه

چومی بر اثر غفلت همسرم دچار حادثه شد. همسرم دیده بود که چومی حسابی دست و پا زده و خون از گوشه لبش بیرون آمده است.

بعد از ظهر که از سر کار به منزل برگشتم، برادر و پدر خانمم منزل ما بودند.

چومی بغل برادر خانمم بود و این مایه تعجب بود:

چومی فقط در بغل من و همسرم آرام و قرار می گرفت.

احسان، که متخصص داخلی آدم ها است، چومی را معاینه کرد و با وجودی که او را کاملا سالم تشخیص داد به ما توصیه کرد که او را نزد دامپزشک ببریم.

من کوتاهی کرده و گفتم: "این که چیزیش نیست!"

بعد هم چومی نازنین را زیر بغل گرفتم تا حالش بهتر شود!

پرده دوم، سه شنبه

حال چومی بهتر شد. غذا و آب را خوب خورد و مشکلی برایش پیش نیامد.

پرده سوم، چهارشنبه

خانمم نگران حال چومی شد. من هم که دیدم گوشه گوشش زخمی شده شال و کلاه کردم و چومی را به سایمون کت، که گربه از انجا خریداری شده بود، رساندم.

گفتند باید زودتر می رساندی که قبول کردم.

بعد پرسیدند که حرکتش مشکل شده و سرش را به چپ و راست می چرخاند، که جواب این سوالات هم منفی بود.

دامپزشک معاینه کرد و گفت که چیزیش نیست و فقط قلبش خیلی تند می زند که آن هم ناشی از استرس حادثه است. یک ضد استرس و یک داروی دیگر دادند که یادم نیست چه بود.

حال چومی در بازگشت به خانه بهتر بود.

پرده چهارم، پنجشنبه

چومی آب و غذا نمی خورد و از ما دوری می کرد.

ریزش موی شدیدی هم پیدا کرده بود.

قلبش هم، مثل همان وقت که دکتر برده بودیم، شدید می زد.

پرده آخر، جمعه

صبح جمعه اصلا حال چومی خوب نبود. به زور سرنگ غذا به او خوراندم تا از گرسنگی تلف نشود.

همسرم شرایط چومی را به اخوی خود اعلام کرد.

احسان گفت چومی عفونت کرده و یا از نارسایی کلیه رنج می برد و در هر صورت اگر زود به دادش نرسید تلف می شود.

فوری یک درمانگاه شبانه روزی پیدا کردیم.

در مسیر، حال چومی خیلی بد شد. زبانش بیرون افتاده و چشمانش سوی همیشگی را نداشت.

همسرم به شدت به گریه افتاد و من برای از دست ندادن تمرکز رانندگی بر سرش فریاد کشیدم.

توی کلینیک پزشک نبود و منشی در کمال خونسردی ما را به پایتخت، که صد قدم جلوتر بود، راهنمایی کرد.

توی پایتخت گفتند که نباید به زور غذا توی حلقش می کردید، چون ممکن است وارد ریه شده باشد.

فوری عکس گرفتند و معلوم شد ریه دچار خونریزی شده است.

چومی را توی دستگاه گذاشتند و پزشک گفت بروید.

یواشکی حال چومی را پرسیدم و گفت سی چهل در صد احتمال دارد که نماند.

به خانه آمدیم، اما ساعت 4 بعد از ظهر همسرم خواست بروم و از نزدیک جویای حال چومی شوم.

دست و دلم به سراغ گیری نمی رفت. توی دلم غوغایی بود.

جلو خانه یک رفتگر را دیدم و خواستم کمکی کنم تا شاید با دعای خیر او چومی را نجات دهم!

10 هزار تومانی نداشتم و فقط یک تراول 50 هزار تومانی داشتم.

از ته دل "ارزشش را دارد" گفتم و تراول را بیرون آوردم، اما رفتگر رفته بود. دلم گواهی بدی داد.

وقتی رسیدم منشی گفت که :" متاسفانه بچه نماند و یک ربع پیش تمام کرد"

به قول شهریار: "با حالی نگفتنی به خانه آمدم...."