پدر که رفت، یکی از دوستان صمیمی جهت عرض تسلیت نزد من آمده و گفت: "برای مادربزرگت سخت تر است!"

لجم گرفت و گفتم: "چرا اینطور فکر می کنی؟"

در جواب پاسخ داد: "طبیعت انسان ها طوری است که انتظار مرگ پدر و مادر را، زود یا دیر، می کشند، اما کسی انتظار ندارد که زنده باشد و شاهد درگذشت بچه گردد"

حرفش را قبول نکردم، اما وقتی مادر بزرگ، که واقعا چیزیش نبود، در چهلم پدرم از دنیا رفت و من هنوز، بعد از گذشت سی و اندی سال، هنوز زنده ام به این فکر می کنم که شاید رفیق صمیمی پر هم بیراه نگفته بود. به قول مادر( از زبان نوشته ای که از آن خوشش آمده و روی دیوار چسبانده است): " ز دوریت نمردم، چه لاف مهر زنم که خاک بر سر من باد و مهربانی من"

با همه این حرف ها، تا همین چند وقت پیش، "یک چیزی در گفته دوستم غلط است" آزارم می داد تا اینکه کتاب ارزنده " عیبی ندارد که حالت خوش نیست"، با موضوع سوگ، به دستم رسید و واقعیت هایی که برایم در زمره ابهامات بودند را کاملا برایم آشکار کرد.

نویسنده در این کتاب خیلی حرف ها زده است: از " می دانم چه می کشی!" که بیشتر از آنکه حس خوبی به آدم بدهد، سوهانی روی اعصابش است بگیر تا "اگر جای من بودی چه می کردی؟" که تقریبا معنی " این لوس بازی ها را کم کن!" را می دهد!

حرف حساب نویسنده این است که کلمات و جملات یک بار لفظی دارند و یک بار معنایی و در حالی که همدردی کننده بیشتر توجهات خود را متوجه بار لفظی می کند، تا نکند خدای ناکرده "عزیز از دست داده" و "داغدار" را ناراحت کند و آزار کلامی دهد، ذهن شنونده بار معنایی و کلمات مستتری که گفته نمی شوند، و معنای خوبی هم ندارند، را می گیرد!

جدا از این ها نویسنده به درستی سوگ را یک ماجرای شخصی می داند و اشتباه بزرگ آدم ها را اینکه آن را عمومی حساب کرده و مثلا فکر می کنند "عزاداری همه پدر از دست داده ها باید یکسان باشد" می داند!

نویسنده، از نظر من، کاملا درست فکر می کند.

ما، بیشترمان، عادت داریم، مثلا، کسی که در عزای یک پرنده می گرید را مورد شماتت و سرزنش جدی قرار داده و حال او را با بیاناتی در مایه های "بابات مرده بود می خواستی چه کنی؟" حسابی جا بیاوریم؛ بی انکه لحظه ای به این بیندیشیم که شاید پرنده از دست رفته همانند پرنده " پرنده باز آلکاتراز" ساعات مدید تنهایی و بی کسی یک نفر را پر می کرده و انگیزه ای برای ادامه حیات در اختیار او می گذاشته، اما بابای طرف همانی بوده که با کمربند و شلاق مدام به جان "دختر بیچاره" می افتاده و بالاخره او را وادار کرده برای خود، هم خانه ای که پدر نباشد اختیار نماید!

نویسنده کتاب، واقعا و کلا، حق دارد. برای همه ما پیش می آید که با غم یا سوگ بزرگی دست و پنجه نرم کرده و حالمان خوب نباشد. در چنین شرایطی، بیش از شماتت ها و سرزنش های پیدا و پنهان، نیاز به مواجهه با کسانی داریم که به ناراحتی ما احترام گذاشته و از صمیم قلب باور کنند که کاملا حق داریم حالمان خوب نباشد.

منتشر شده در روزنامه اطلاعات