"چومی" یک دختر فوق العاده خجالتی بود. میهمان که می آمد توی هفت تا سوراخ، که ما از وجود بیشترشان اطلاع نداشتیم، قایم می شد و فقط بعد از رفتن میهمان بیرون می آمد.

درست است که این کار چومی مایه آبروریزی بود، اما اینکه او با این کار نشان می داد که معنی خانواده را می داند و برای من و همسرم ارزشی بسیار بسیار فراتر از آن هایی که قدرت، پول، اعتبار و ... به مراتب بیشتر از ما داشتند قائل بود مرا بی نهایت خرسند می ساخت.

جدا از این، چومی اصلا " به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار که بر و بحر زیاد است و آدمی بسیار" را قبول نداشت و جدا از یار، که ما بودیم، برای دیار هم تره حسابی خرد می کرد.

برای همین، وقتی خبط کرده و او را یکی دو بار به میهمانی بردیم، علیرغم حضور ما، خود را در سوراخ سنبه های خانه های مردم، کلا هر سوراخی که برای پنهان شدن جان بدهد را خوب پیدا می کرد، جا داد و به زور در هنگام برگشت از میهمانی توانستیم او را بیرون بکشیم.

روی این حساب بود که فهمیدیم فضایی که "چومی" راحت در آن نفس می کشد یک فضای آشنا و خودمانی است که "خانه" نام دارد.

"دقت" و "وقت شناسی" چومی بی نظیر بود. خیلی زود فهمید کی موقع غذا خوردنش است و دقیقا راس ساعت مقرر، بسیار مودب، کنار ظرف غذا می نشست و بی آنکه مسایلی از قبیل "اگر نیاورند" و یا "اگر کم بیاورند" و یا "اگر خوشمزه نباشد" آزارش دهد منتظر خورد و خوراکش می ماند.

او موقع آمدن مرا هم خوب می شناخت و تا کلید را در قفل در می چرخاندم طاق باز می شد و به زبان بی زبانی پیام "نوازشم کن!" را مخابره می کرد.

متاسفانه، "چومی" یک ویژگی بد هم داشت و آن اعتماد بی نهایت به من و همسرم بود و شاید همین خصیصه مرگ دلخراش او را رقم زد.

"چومی" بی نهایت به ما اعتماد داشت و نمی دانست اگر هم عمدا به او صدمه نزنیم، شاید اشتباهات ما برایش گران تمام شود.

خوب یادم هست که یکبار که می خواستم تشک تخت را جابجا کنم و به همین دلیل تشک را از جایش بلند کردم زیر تشک رفت و از آنجا جم نخورد. برای ترساندن او تشک را پایین آوردم. فکر کردم که می ترسد و فرار می کند. اینکار را نکرد و هر چقدر هم تشک را پایین تر آوردم جز پیام " به تو اطمینان کامل دارم" از طرف "چومی" مخابره نشد. واقعا می توانستم تشک را رها کنم و چومی عزیز را له کنم!، اما او با چشمانی که به من نگاه می کرد " می دانم نمی کنی!" می گفت.

الان که به این ماجراها فکر می کنم متاسف می شوم که چرا نتوانستم "به آدم ها اعتماد صد در صد نداشته باش!" را برایش جا بیندازم.