چومی در یک شب سرد زمستانی سر از خانه و زندگی ما در آورد.

داستان ورود چومی، همانند خودش، نادر و منحصر به فرد بود.

لئو، گربه خانگی برادر زاده همسرم، گمشده بود و اخوی خانم برای آرام کردن او "چومی" را خریده بود.

نام "چومی" را "لئو سان" گذاشتند که پس از یکی از اعضای خانواده ما شدن مصمم شدیم نامش را "چومی" بگذاریم.

لئو چند روز بعد پیدا شد: یک روز که برادر خانمم برای دوچرخه سواری رفته بود یک "میو میوی آشنا" توجهش را جلب کرده و وی را متوجه "لئو" نموده بود.

لئو را که آوردند، ماندند که با "لئو سان" چه کنند.

چاره کار ما بودیم و شدت علاقه همسرم به گربه ها، که احسان خوب از آن آگاهی داشت، باعث شد برای پیدا کردن کسی که سرپرستی لئوسان را قبول کند ذهن ها جای دوری نرود!

سه چهارم اسم "چومی" را همسرم انتخاب کرد و یک چهارم آن توسط من پیشنهاد شد و مورد قبول قرار گرفت.

"چوم" اسم مستعار بچگی های همسرم بود و پدر ایشان منباب شوخی و تفریح ایشان را "چوم" ( مخفف چموش، وحشی و ملوس) می نامید.

"چوم" خیلی کوتاه بود و خوب توی دهان نمی چرخید.

برای همین من "دختر سیبیلو" را چومی می نامیدم!

بعدها همسرم به تاسی از من "چوم" را "چومی" گفت و این نام مورد استفاده هر دومان قرار گرفت.

"چومی" در اوایل کار خیلی هم سر به زیر و حرف گوش کن نبود.

مثلا، باعث شد که ما اولین نوروز بعد از ورود "چومی" را با شش سین جشن بگیریم!

چومی روی میزی که بساط هفت سین را رویش چیده بودیم پریده و در آستانه تحویل سال نو کل سمنو را خورده بود!

با این حال، عید آن سال حسابی به ما چسبید و صد البته به "چومی" بیشتر!