"آن گل که بیشتر به چمن می دهد صفا

گلچین روزگار امانش نمی دهد"

"گلچین روزگار عجب خوش سلیقه است

می چیند آن گلی که به عالم نمونه است"

لابد اشعار بالا را در میان خیل پیام های تسلیت و اطلاع رسانی های مراسم ترحیم و یادبود، زیاد، دیده اید.

ناگفته پیداست که خداوند متعال، هم به گل هایی که به چمن صفای درست و حسابی نمی دهند کار دارد و هم، نعوذ بالله، در نهایت کج سلیقگی گل های غیر نمونه را هم دیر و زود مال خود می گرداند.

جدا از این ها؛ اصلا نباید "ظالم، سالم" را جدی گرفت و موجوداتی که بوی گند آن ها فضا را پر کرده است هم بالاخره روی در نقاب خاک خواهند کشید.

اگر چنین است، چرا ابیات بالا وجود داخلی دارند؟

واقعیت این است که آدمی در لحظات سخت از دست دادن عزیز به شدت نیازمند استماع جملات تسلی بخش است و کدام تسلی بالاتر از اینکه آدمی به این باور برسد که عزیز از دست رفته وی از بهترین های عالم بوده و به این جهت باید زودتر از خیلی های دیگر رخت خود را از این ورطه برون می کشیده است.

زمانی در جایی خواندم که وقتی 18 ساله شدید، نباید بگویید: " من 18 سال دارم"

درست تر این است که " آن 18 سال را من دیگر ندارم" گفته شود.

شنیدن این حرف حق بدجور دلم را شکست و تا مدت ها مرا در فکر " کاش دیرتر تولدم بشود" فرو برد.

بعدها دیدم که نگاه های دیگری هم، در مورد پدیده های هستی و نیستی" وجود دارند که به اندازه دیدگاه بالا بد بینانه نیستند!

مثلا، یک نگاه این است که فرد عزیز از دست داده، از خوش اقبال ترین های روزگار بوده و برای همین خداوند این فرصت را در اختیارش گذاشته تا چند صباحی، ولو قلیل، از نعمت مجاورت و موانست و همنشینی و هم صحبتی و معاشرت با "کسی که مثل هیچکس نبود" بهره مند گردد.

مرحوم فریدون مشیری نگاه خود خواهانه ای! نسبت به مرگ داشته است:

نمی خواهم بمیرم

مگر زور است؟

من این دنیای فانی را

هزاران بار از آن دنیای باقی

دوست تر دارم

درست است که کم آدمی همانند مشیری وجود دارد که خود را کوچک کرده و در حالی که می داند بالاخره خواهد مرد، " نمی خواهم بمیرم" بگوید؛ اما از حق نباید گذشت که فرموده این شاعر نام آشنا بیانگر "صداقت هنوز نمرده است" هم می باشد.

زمانی یکی از میهمانان گرامی مهران مدیری فکر مرگ و اینکه جک و جانورها در حال حمله به جسد در حال خاکسپاری او هستند را از بدترین افکار خویش دانسته و مجری برنامه "دور همی" را مجاب کرده بود، با شوخ طبعی همیشگی، " نه که ما از فکر کردن به چنین چیزهایی کیف می کنیم؟!" بگوید.

یکی از بزرگان، ژان پل سارتر، در آستانه مرگ، " زندگی چیز مهمی نبود" گفته و دیگری ترجیح داده بود در گفتن از حیات پای دیگران را هم به معرکه باز نماید:

"زندگی چیزی نیست جز از دست دادن تدریجی کسانی که دوستشان داریم و عاقبت هنگام از دست دادن آخرین آن ها فرا می رسد و ما تهی بر جای می مانیم"

بعضی ها "عزیزان می روند نوبت به نوبت خوش ان روزی که نوبت بر من آید" می گویند و با قبول کردن عقیده اوریانا فالاچی، زندگی جنگ و دیگر هیچ، "زندگی ارزشش را ندارد" را بر زبان می آورند. آن ها ترجیح می دهند هر چه سریعتر از موجودیت در میان این همه تلاطم و ناآرامی دست شسته و در کنار دیگر مرده ها آرام و قرار بگیرند.