"زن" یعنی "زندگی"!
در حالی که این روزها توجه بیشتر افراد جامعه به زن موجود در شعار "زن، زندگی، آزادی" جلب شده است، نگارنده "زندگی" را به شدت دوست داشتنی یافته است.
متاسفانه؛ از قدیم الایام، "زن" شهروند درجه 2 کشور ما شناخته شده و خیلی ها "زن" را مترادف "بزن" گرفته اند. روی این حساب؛ در میان برخی از قومیت ها، هنوز هم بیاناتی در مایه های "دخترت را کتک بزن! کسی که دختر را کتک نزند( از شدت ناراحتی) بر روی زانوی خود خواهد کوبید!" به فراوانی دارای کاربرد می باشد.
تاسف بارتر این است که حتی آن هایی که "آدم دست روی زن بلند نمی کند" می گویند، این مهم را در راستای ارزش قایل شدن بر شان و اعتبار او صورت نداده و وفق گفته "مردی که دست روی زن بلد می کند از زن هم کمتر است!"، لطیف و ظریف بودن زن و عدم توانایی های جسمی وی در مواجهه با جنس قوی را دلیل موجهی بر " عدم برخورد" دانسته اند.
شاید؛ با این حساب است که کلا از یاد برده ایم که زندگی با "زن" آغاز می شود و در کنار گریه های نوزادی که اطرافیان را متوجه "بوی خوش حیات" می کند، لبخند رضایت زنی که به شاهکار خود می نگرد، انصافا، ارزش دیدن دارد.
اگر چهره های خندان و شاد و "انشاالله مبارک باشد" و " قدم نورسیده مبارک باشد" هایی که به مناسبت ولادت فرخنده " گل پسر فعلی" یا "گل به سر آتی" ادا می شوند را در کنار خاک بر سر کردن ها و اشک و آه و ناله و ماتم هایی که به علت درگذشت عزیزی بی مثل و مانند بگذاریم، بیشتر متوجه می شویم که "حیات" تا چه اندازه از "ممات" بیشتر ارزش و اهمیت دارد.
با چنین نگرشی است که فریدون مشیری " نمی خواهم بمیرم! مگر زور است؟ من این دنیای فانی را هزاران بار از آن دنیای باقی دوست تر دارم" را سروده و انصافا هم چه زیبا سروده است.
در کمال شوربختی؛ در طی سالیان طولانی، ما آنچنان سرگرم درخواست مرگ این و آن از خداوند متعال شده ایم و یا یک نوع مرگ ویژه را برای خود آرزو کرده ایم که پاک ارزش "حیات" را فراموش ساخته ایم.
هر قتلی، یک مقتول و از دنیا رفته دارد و یک قاتل که، اگر دستگیر شود، از صمیم قلب " می خواهم زنده بمانم" را فریاد می زند.
خدا می داند این فریاد، چه خانواده هایی را به هم می ریزد و پای چه وکلایی را به معرکه باز می کند و چه گریه و زاری هایی را، با بن مایه "ببخش" و "گذشت کن" و "عفو نما"، برای خانواده قاتل به ارمغان می آورد.
درست است که در بسیاری از قتل های ناموسی پای یک زن در میان است، نباید از خاطر برد که زن ها هر چقدر هم حیات دهنده های خوبی باشند، که هستند، قاتلین و جنایتکاران درست و حسابی از دل آن ها بیرون نمی آید و به همین دلیل است که خبر مربوط به قتل همسر ناصر محمد خانی، که در سال های دور اتفاق افتاد، در زمان خود یک بمب خبری به تمام معنا بود.
احتمالا؛ برای همین است که زن های خسته و آزرده از مرگ و میرها و کشت و کشتارهای دنیای مردانه به ستوه آمده و از سر خشم "کمی هم اهل زندگی باشید" را با تمام قوا فریاد زده اند.
می گویند در گذشته بسیار دور، اقوامی بوده اند که از تولد هر کودک عزای " تا دم مرگ، با چه مصیبت ها و بدبختی هایی روبرو خواهد شد" را می گرفتند و گریه و آه و ناله " در چه دنیای بدی قدم گذاشته است" را سر می دادند.
آن ها با استماع خبر در گذشت عزیزان، فریاد شادمانی سر داده و از صمیم قلب " آخیش! راحت شد!" می گفتند.
کسی چه می داند؟ شاید ما، بی آنکه بدانیم، از نوادگان و دستاوردهای این اقوام باشیم!
شاید اگر دسترسیم به بلاگدون قطع نمی شد یا مطالب منتشر شده در آفتاب یزد را نگهداری می کردم سر از بلاگفا در نمی آوردم.