زمان حال، با همه محسنات، این مشکل بزرگ را دارد که آدمی را، بیش از عرصه عقل، در وادی احساس قرار می دهد.

معنی این عبارت این است که وقتی شما در زمان حال در حال حال کردن با چیزی هستید و از بودن با آن چیز یا در اختیار گرفتن آن احساس لذت می کنید متوجه اینکه آن چیز آنقدرها هم باحال نیست، نیستید و تنها گذر زمان شما را متوجه "آنقدرها هم با حال نبود" می کند.

به عنوان مثال؛ خوب یادم هست که زمانی تاکسی ها و مسافرکش های درون شهری در عوض 4 مسافر 5 نفر سوار کرده و 3 نفر را در عقب و 2 نفر را در جلو می نشاندند.

با این وضع؛ گاه پیش می آمد که آقای راننده با نگاهی به عقب و برانداز کردن هیکل و قد و قامت مسافرین، جلو پای یک مسافر دیگر هم ترمز زده و در جواب اعتراض "عقبی ها"، " جا می شود" بگوید.

بعضی از راننده ها با یک مسافر ویژه و همیشگی در مسیر آشنا شده و در هیچ حالتی از سوار کردن او دریغ نمی ورزیدند.

با این حساب، گاهی، دیده می شد که ماشین دارای 7 سرنشین جلو پای یک آشنا ترمز زده و با نشانیدن وی در بغل دست راننده، یک "دوبل برگر" درست و حسابی مهیا نماید!

درست است که شماری از خانم ها از این وضع راضی نبودند و خوب می دانستند که هنگام نشستن در جلو و وردست راننده، مسافرکش بیش از حد معمول دست به دنده می شود، عموم مردم از این وضعیت راضی بوده و به اصطلاح با آن حال می کردند.

این وضعیت باحال ادامه داشت تا اینکه یک شیر پاک خورده اعتراض کرده و "درست نیست دو خانم و یا یک خانم و یک آقا در صندلی جلو بنشینند" را به مسئولین و متولیان مربوطه گوشزد نمود.

بعد از این حرف حساب، یک نفر دنباله ماجرا را گرفته و سخن حق "جدا از شرعی بودن، هم در شان آدم ها نیست که اینطوری سوار ماشین شوند و هم اینگونه اتومبیل سواری از لحاظ ایمنی درست نیست" را متذکر گردید.

ماجرای دیگری که با آن کلی خاطره باحال دارم به مقوله "کولر نگیری" رانندگان تاکسی و مسافرکش های شخصی مربوط می شود.

جوانترها به خاطر ندارند، اما در یاد سن و سال دارها خوب مانده است که در زمانی، نه تنها نگرفتن کولر توسط راننده کاملا عادی محسوب می شد، بلکه عمده دستگیره های شیشه های بغل این وسایط نقلیه عمومی را هم از جا در آورده بودند تا مسافران نگون بخت قادر نباشند در ظل گرمای جهنمی تیر و مرداد هم از نعمت هوای طبیعی برخوردار شوند.

آن موقع ها، مسافری واقعا خوش اقبال شناخته می شد که وقتی در اثر به ستوه آمدن از شدت گرما به راننده رو انداخته و " می شود دستگیره را به من بدهید" می گفت، جواب مثبت دشت کرده و بدین مناسبت از ذوق و شوق، از ته دل و در دل " بدین مژده گر جان فشانم رواست" را بر زبان می آورد.

با همه این ها، گاهی پیش می آمد که کسی از این میزان باحالی خسته شده و در راستای گرفتن حال خود و دیگران گام بردارد.

مثلا، یکبار که واقعا کابینت های ما را بد ساخته بودند به گونه شدیداللحنی به کابینت ساز و وردست هایش، که دو نفر بودند، اعتراض کرده و "ازتان شکایت می کنم" گفتم.

نامبردگان با شنیدن جمله من، انگار که خنده دارترین لطیفه تاریخ را استماع کرده باشند، قهقهه خنده را سر داده و از شدت ریسه رفتن در کف مغازه ولو شدند.

با این حساب، چیزی که امروز آن را بسیار باحال حساب می کنید، شاید، چند روز یا چند سال دیگر فقط اسباب خجالت و شرمندگی بیدریغ شما را فراهم می سازد.