وضعیت اضطراری!
سه صبح بود که تلفن زنگ زد. گوشی را، به خیال اینکه کسی از بستگان نزدیک یا دور را به آرامستان یا بیمارستان می برند، وحشت زده برداشتم.
آنور خطی گفت: "برای مشاوره خدمتتان تماس گرفته ام"
با دلخوری گفتم: "نگاهی به ساعتتان انداخته اید؟"
جواب داد: "اگر وضعیت، اضطراری نبود مزاحمتان نمی شدم"
گفتم: "پس لطف کرده و وضعیت اضطراری را برایم تشریح نمایید"
گفت: "یک موش وارد اتاق خوابمان شده است"
گفتم: "از آنجا می تواند بیرون بیاید یا ماندنی خواهد بود."
گفت: "نمی تواند بیرون بیاید"
گفتم: "پس تا صبح که مغازه ها باز می شوند صبر کنید و بعد با کمک تله و چسب از شرش رها شوید"
گفت: "پس چطور و کجا بخوابیم!؟"
این بار دیگر به شدت عصبانی شدم: "3 صبح مرا از خواب بیدار کرده اید تا کمکتان کنم که راحت بخوابید و اسم آن را وضعیت اضطراری گذاشته اید؟"
چیزی نگفت و گوشی را گذاشت!
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۴۰۱ ساعت 19:43 توسط محمد ماکویی
|
شاید اگر دسترسیم به بلاگدون قطع نمی شد یا مطالب منتشر شده در آفتاب یزد را نگهداری می کردم سر از بلاگفا در نمی آوردم.