سه صبح بود که تلفن زنگ زد. گوشی را، به خیال اینکه کسی از بستگان نزدیک یا دور را به آرامستان یا بیمارستان می برند، وحشت زده برداشتم.

آنور خطی گفت: "برای مشاوره خدمتتان تماس گرفته ام"

با دلخوری گفتم: "نگاهی به ساعتتان انداخته اید؟"

جواب داد: "اگر وضعیت، اضطراری نبود مزاحمتان نمی شدم"

گفتم: "پس لطف کرده و وضعیت اضطراری را برایم تشریح نمایید"

گفت: "یک موش وارد اتاق خوابمان شده است"

گفتم: "از آنجا می تواند بیرون بیاید یا ماندنی خواهد بود."

گفت: "نمی تواند بیرون بیاید"

گفتم: "پس تا صبح که مغازه ها باز می شوند صبر کنید و بعد با کمک تله و چسب از شرش رها شوید"

گفت: "پس چطور و کجا بخوابیم!؟"

این بار دیگر به شدت عصبانی شدم: "3 صبح مرا از خواب بیدار کرده اید تا کمکتان کنم که راحت بخوابید و اسم آن را وضعیت اضطراری گذاشته اید؟"

چیزی نگفت و گوشی را گذاشت!