چطوری پیرمرد؟!
پیچ رادیو باز بود و ناخودآگاه در حال استماع سخنان مجری برنامه بودم:
" مرا نگاه کنید! عین پیرمردهای 60 ساله حرف می زنم"
به یکباره برق "پیرمرد 60 ساله" مرا هم گرفت. با خودم فکر کردم که اگر پنج سال دیگر این حرف را می شنیدم متوجه می شدم که آقای مجری از نحوه سخن گفتن امثال من حرف می زند.
شنیدن حرف آقای مجری مرا به سالی که در عنفوان جوانی بودم پرتاب کرد؛ سال چهارم دبیرستان.
سر کلاس بودیم و بغل دستی آهی از ته دل کشید.
در جواب "آه"، فورا "جوانی کجایی که یادت به خیر!" را بر زبان آوردم.
بغل دستی، که فرد بی نهایت خوش خنده ای بود، از شدت خنده منفجر شد و مرا در انتظار "اخراج از کلاس" فرو برد.
متاسفانه؛ کلاس، کلاس ریاضی بود و در آن سال ها اگر معلم های ادبیات می توانستند با کلاس هایی که بچه ها در آن ها، گاهی، با یکدیگر خنده و شوخی می کردند کنار بیایند، آموزگاران ریاضی با کسی شوخی نداشتند و به فوریت هر چه تمامتر آن هایی که کلاس را جای مسخره بازی گرفته بودند بیرون می انداختند.
با این حال ماجرا کلا به گونه ای که هیچ کس انتظارش را نداشت رقم خورد.
معلم ریاضی حرف جدی خود را نیمه تمام گذاشت و با مخاطب قرار دادن بغل دستی گفت:
"بخند! امیدوارم که در تمام مراحل زندگی همینطور خوش و خرم و خنده رو باشی!"
آن سال گذشت و من سر از دانشکده در آوردم. بعد هم کار بود و ماموریت اداری در دفتر اهواز.
آنجا بود که یکبار گوشی تلفن ثابت شرکت را بر داشته و با عبارت "چطوری پیرمرد؟" مواجه شدم.
خوشبختانه، مرد آنور خطی فوری به اشتباه خود پی برد و متوجه شد مرا عوضی گرفته است؛ بعد هم کلی معذرت خواهی بود و "خواهش می کنم به دل نگیرید!"
توی دفتر تهران اوضاع بدتر بود.
چند تا از جوان های شرکت سر به سر هم گذاشته و با سن و سال هم شوخی می کردند. یکی به دیگری "سن بابا بزرگ مرا داری" می گفت و دیگری در کل، کل کردن با او اصلا کم نمی آورد: "تو که سن خر پیره را داری اصلا حرف نزن"
( هیچوقت رویم نشد از سن و سال خر پیره پرس و جو نمایم)
در میانه کل، کل بود که یکهو یکی از طرفین بحث متوجه حضور من شده و فکر کرد شاید از صحبت های پیش آمده دلخور شده باشم.
برای اینکه خود را به آن راه، که یعنی از سن و سال من خبر ندارد، زده باشد مرا مخاطب قرار داده و گفت: "ببخشید شما متولد چه سالی هستید؟"
فوری در جواب گفتم: "با حساب و کتاب شما احتمالا من درگذشته ام!"
جالب است که نسل جدید به این راحتی سن و سال آدم را سوال می کنند.
نسل قدیم، انصافا، اینطور نبود و بیشتر افراد، به ویژه خانم ها، سعی می کردند از نحوه پذیرایی از میهمان و مثلا اینکه چای را اول جلو که می گیرند سر از کوچکتر، بزرگتری آدم ها در بیاورند.
سوالاتی از قبیل "با همسرتان چقدر اختلاف سن دارید؟" و " چه سالی ازدواج کرده اید؟" و "این بچه بزرگتان است؟" و " دختر بزرگتان چند ساله است؟" و "همان سال اول بچه دار شدید؟" هم به کمک جنس لطیف می شتافت و خانم هایی که در عملیات ریاضی واقعا ضعیف بودند در انجام محاسبات اینچنینی یک اینشتن به تمام معنی می شدند.
یکی از نمایندگان محترم مجلس "دختر 14 ساله دیگر کودک همسر نیست" گفته است.
از شما چه پنهان! این گفته قوت قلبی برای من شده است، زیرا هنگامی که کودکی که وقت عروسک بازیش است را یک آدم بالغ و جا افتاده منظور می کنیم، گروه های سنی به طرف بالا شیفت پیدا کرده و هر گروه جای یک گروه بالاتر از خود را می گیرد.
با این حساب، تنها نگرانی من در این است که وقتی در شمار پیرمردهای واقعی در آمدم، چطور می توانم ثابت کنم که پیر شده و هنوز نمرده ام!
خاطرات دوباره در ذهنم جان می گیرند و یاد عبارت معروف علی حاتمی، در فیلم مادر، که آن را بخوبی در دهان اکبر عبدی گذاشته بود می افتم:
"مادر پیر شده از بسکه مرده!"
شاید اگر دسترسیم به بلاگدون قطع نمی شد یا مطالب منتشر شده در آفتاب یزد را نگهداری می کردم سر از بلاگفا در نمی آوردم.