شاید شما هم حکایت مردی که می خواست در خوردن بیشترین تعداد قرص نان رکوردی جاودانه از خود بر جای شنیده باشید. حکایت بدینگونه است که وقتی از مرد "می توانی یکجا 10 قرص نان را بخوری؟" می گویند، وی "باید فکر کنم" گفته و از انظار عمومی ناپدید می گردد. بعد از چند دقیقه سر و کله او پیدا شده و با ادای "می توانم" شروع به خوردن قرص نان ها می کند.

وقتی او از عهده انجام آزمون مهم بر می آید، ممتحن او را با سوال دشوارتری روبرو می سازد: "می توانی بیست قرص نان را یکجا بخوری؟" مرد دوباره " باید فکر کنم" گفته و برای چند دقیقه ای خلوت گزینی پیشه می سازد.

این مرتبه هم مرد پس از دقایقی پدیدار گشته و با گفتن "می توانم"، شروع به خوردن نان ها می کند.

کار به همین ترتیب ادامه یافته و مرد موفق می شود با خوردن یکجای "صد قرص نان" رکوردی جاودانه از خود بر جای گذارد.

با پایان مسابقه، از مرد می پرسند که در دقایقی که از انظار عمومی ناپدید می شدی چه می کردی؟

مرد با صداقت کامل جواب می دهد: " در خلوت آن تعداد قرص نانی که باید می خوردم را می خوردم تا مطمئن شوم از پس انجام کار بر می آِیم"

قطعا، بسیاری از ما به لطیفه بالا خندیده ایم؛ بی انکه بدانیم در بسیاری از محیط های کاری انجام این نحوه کار می تواند خیال کارفرما و متقاضی استخدام را تخت اینکه به درد هم می خورند نماید.

نگارنده به دلیل تنوع طلبی و اینکه از پول زیاد بدش نمی آید هم محیط های کاری گوناگونی عوض کرده است و هم سر از جاهایی در آورده است که کاری کاملا متفاوت از محیط کار قبلی صورت می داده اند.

درست است که این امر صدای خیلی ها را در آورده و گوشه و کنایه هایی در مایه های "ما عادت کرده ایم که مهندس ماکویی را هر بار نماینده یک شرکت جدید ببینیم" کم گوش های مرا آزرده خاطر نکرده است، اما در این تغییر و تحول های زیاد و مواجه شدن با انواع و اقسام کارفرماها و کارکنان و کارگران گوناگون و متنوع و رنگارنگ حسن کسب آگاهی "فقط بعضی افراد به برخی اشخاص می خورند" هم وجود داشته است.

به عبارت دیگر، در حالی که شمار فراوانی از کارفرماها دنبال متقاضی استخدام خوب گشته و در کمال تاسف " یافت می نشود؛ جسته ایم ما" می گویند و تعداد بالایی از متقاضیان استخدام با ناراحتی هر چه تمامتر " بذر مدیر خوب را ملخ خورده است" می گویند، نگارنده واقعا بر این باور است که قضیه بیش از آنکه به خوبی و بدی آن هایی که باید با هم کار کنند ربط داشته باشد، به خصوصیات و ویژگی های اخلاقی و رفتاری که می باید با هم جور شوند، و خیلی وقت ها ناجور هستند، مربوط می شود.

خوب یاد دارم که چندی پیش که از یک شرکت نه چندان معتبر درخواست همکاری دریافت نمودم، با مسئول استخدام روبرو شده و جواب "لازمتان نداریم" را دشت کردم.

دلیل این جواب هم این بود که چون سال های طولانی بود که در زمینه ای دیگر مشغول کار بودم، برخی از معلومات را از خاطر برده و شایسته بود آن ها را هم در زمره مجهولات حساب نمایم.

جدا از این موضوع، تاخیر فاز همیشگی، که باعث می شود جواب هر سوال را پنج شش دقیقه بعد از پرسش به یاد آورم، دوباره مشکل ساز شد و غیر متعارف بودن این قضیه باعث شد نتوانم جهت دفاع از خود "چند دقیقه که صبر کنید یادم می آید" را مورد استفاده قرار دهم.

با پایان جلسه، خوشبختانه، احساس پوچی و بیهودگی گریبان مرا نگرفت، زیرا جمله معروف یکی از همکاران سابق را از سال ها قبل آویزه گوش نموده بودم: "نمی دانم شگردت است یا ذاتا اینطوری هستی!؟ اما هر چه هست تو هرگز در ابتدای امر تاثیر خوب و مثبتی در آن هایی که برای بار نخست در برابر تو قرار می گیرند باقی نمی گذاری و افراد باید روزها و ساعات متمادی با تو دمخور باشند تا لذت دوستی و مصاحبت و همکاری با تو را به این سادگی ها از دست ندهند"

آن دوست، واقعا، درست می گفت؛ زیرا خوب به یاد می آورم که در روزهای اول حضور در یک شرکت از نگاه های کارکنان و صحبت های درگوشی آن ها "چیزی حالیش نیست" را می خواندم.

یک ماه از حضورم نگذشته بود که دیدگاه ها کلا تغییر کرد و وقتی به دلایل پیش گفته موقع رفتن رسید، یکی از همکاران خوب مرا با بیان دلنشین " پس من سوالات خودم را از که بپرسم؟" مرا مورد لطف و محبت بیدریغ و بی کران قرار داد.

امروز، بعد از مدت ها یک فرصت استخدامی دیگر نصیبم شد. در حالی که اینجور فرصت ها کم پیش می آید و خیلی ها چنین فرصت هایی را، با توجه به اوضاع و احوال ناجور کار و استخدام، روی هوا می زنند، من ترجیح دادم سوال " چقدر می گیری انجامش بدهی؟" را دارای جواب زیر نمایم:

" بعضی جاها خیلی به درد من می خورند و من به درد برخی محل ها خیلی می خورم. از طرفی، جاهایی هستند که من به دردشان نمی خورم و محل هایی هم هستند که به درد من نمی خورند. لذا، به جای جواب ترجیح می دهم یک ماه، یک روز در میان، برایت مجانی کار کنم( البته اگر در پایان این مدت مبلغی در اختیارم قرار دهی، قطعا "نه" نخواهم آورد)

با پایان این مدت هم من خواهم فهمید که شرکت به درد من می خورد یا نه و هم تو متوجه خواهی شد که من چه در چنته دارم( اصلا دارم) و چند مرده حلاجم( اصلا حلاجم)

آنوقت هر دو راحت تر خواهیم توانست وارد مذاکره شده و در باره بحث شیرین مالی هم وارد گفت و شنود شویم. نخواهیم توانست؟