سنگی بر گوری!
در کتاب "خدیو زاده جادو شده" یا "شاهزاده ای که خر شد" چنین نوشته شده است:
"سه چهارم غم سفر نصیب کسی می شود که می ماند و آنکه می رود تنها یک چهارم غم سفر را همراه می برد"
قطعا موضوع بالا در باره سفر آخرت صحت ندارد و تمام چهار چهارم غم سفر را باید از آن کسی که می ماند، یا سایر بازماندگان، به حساب آورد.
در این باره باید به این نکته هم توجه داشت که همه بازماندگان و بستگان نزدیک و دور به یک اندازه نسبت به از دست رفتن یک عزیز واکنش نشان نداده و لذا باید نتیجه گرفت که شدت و حدت تالم و تاثر آن ها کمی تا قسمتی متفاوت از یکدیگر می باشد.
به این دلیل است که هنگامی که در سوگ از دست دادن پدر بودم، دوستی گرامی، در مقام عرض تسلیت و دلداری، به من خاطر نشان ساخت که هر چقدر هم با مرگ پدر به سختی کنار بیایم، باید قبول کنم که پذیرش ماجرا برای مادربزرگم دشوار تر است، زیرا طبیعت آدم ها طوری است که بیشترشان مرگ پدر و مادر را خواهند دید، اما طبیعت آدم ها طوری نیست که اغلب آن ها، روزی، غم از دست دادن فرزند را بخورند.
با وجودی که به دلیل تالمات شدید روحی، "اصلا هم چنین نیست" گفتم، بزودی متوجه شدم که حق با دوست گرامی بوده است، زیرا در حالی که حدود دو ماه بعد از مرگ پدر، تقریبا، به زندگی عادی برگشتم، چهلمین روز درگذشت بابا را مصادف با روزی که مادربزرگ از غصه مرگ فرزند خویش دق کرده بود، ملاحظه نمودم.
آنچه عنوان شد، شاید، دلیل اصلی کسانی که صلح را بیش از جنگ دوست دارند باشد، زیرا آن ها فرق اصلی جنگ و صلح را در اینکه "در صلح، پسرها، پدرها را به خاک می سپارند و در جنگ عکس این قضیه رخ می دهد" دیده و نظر به ساده تر بودن فعل اول، " کاش امر دوم هرگز رخ ندهد"، می گویند.
حتی غم و اندوه آن هایی که با عزیز درگذشته زیر یک سقف زندگی می کرده اند هم به هم نمی ماند و برای همین مادر تا سال ها آنچنان در غم از دست رفتن پدرم به سر می برد که گویی به تازگی خبر فاجعه بار مرگ همسر را دشت کرده است.
ایشان آنچنان با یاد و خاطرات پدر زندگی کرده و تا آن مقدار فراموش کردن سال های خوش با او بودن را گناهی نابخشودنی محسوب می کردند که بریده یک روزنامه را جلو چشم قرار داده و مدام تک بیت مندرج در آن را با خود تکرار می کردند:
" ز دوریت نمردم چه لاف مهر زنم که خاک بر سر من باد و مهربانی من!"
علیرغم اینکه "مرگ، حق است" و همه انسان ها روزی روی در نقاب خاک خواهند کشید، کمتر کسی است که خود را مهیای رفتن یک عزیز، کرده باشد و هنگامی که با سفر آخرت وی روبرو می شود، " حالا چه خاکی باید بر سر بکنم؟" نگوید.
خوشبختانه، هم مراسم تشییع جنازه، خاک سپاری، سه، هفت و چهل ما ایرانی ها شبیه هم هستند و هم از میان دوستان و آشنایان و نزدیکان، بالاخره مصیبت زده ای پیدا می شود که تجربه این جور کارها را داشته باشد و چگونگی برگزاری مرحله به مرحله مراسم گوناگون را گوشزد فرد یا افرادی که در حال خودشان نیستند، نماید.
با این حال، "قبر نوشته ها"، اصطلاحی بهتر سراغ ندارم، تا حد زیادی متفاوت از هم هستند و برای همین نوشته های روی آن ها جدا از آنکه تا حدی ویژگی ها و وجه تسمیه های درگذشتگان را نشان می دهند، توجه غریبه ها را هم، گاهی، کاملا جلب می نمایند.
درست است که ما پروین اعتصامی نیستیم و قادر نخواهیم بود شعر زیبایی همانند "آنکه خاک سیهش بالین است گوهر چرخ ادب پروین است" را بر روی سنگ قبر خود، در زمان حیات، درج کنیم( یا آن را روی تکه کاغذی نوشته و برای روز مبادا در گوشه و کناری، کنار بگذاریم)، اما اینکار را می توانیم بکنیم که با قلم کشیدن بر افکار اسکارلتی، "چو فردا شود فکر فردا کنیم"، در هنگامی که به شدت دچار تالمات روحی داغان کننده نیستیم، "قبر نوشته" خود یا عزیزی، که بالاخره در میان ما نخواهد بود، را، بی آنکه صدایش را در آوریم، آماده گردانیم.
البته، در این آماده سازی باید نهایت دقت را به خرج داده و از عنوان نمودن ویژگی هایی که کاملا با شخصیت "سفر کرده" مو می زند خودداری نماییم؛ چه در غیر اینصورت دوستان و آشنایان و بازماندگان نزدیک پس از به در آورن رخت عزا کار را به شوخی و خنده و مسخره بازی می کشانند و آن هایی که در قید ممات را خوب می شناخته اند در مورد اینکه قبر را اشتباهی نگرفته اند، شک و شبهه اساسی راهی دل های خویش خواهند نمود.
شاید اگر دسترسیم به بلاگدون قطع نمی شد یا مطالب منتشر شده در آفتاب یزد را نگهداری می کردم سر از بلاگفا در نمی آوردم.