عاشق کاغذ رنگی و بادکنک بود و به این مناسبت در روز تولد او در و دیوار و سقف همه اتاق ها را با این وسایل دم دستی و ارزان قیمت آذین بندی نمودم.

صبح روز بعد، که می خواستم وسایل اذین بندی را جمع کرده و در و دیوار و سقف را به حالت معمولی برگردانم، مانعم شده و " جمعشان نکن! قشنگن!" را گفت.

با خنده، اما در مقام اعتراض، "تولدت که تمام شده است" را بر زبان آوردم.

این بار، در پاسخم، چنین گفت: "وقتی چیزهایی حال آدم را خوب می کنند و در ضمن مزاحم کار و زندگی دیگران نیستند، چرا باید در جمع کردنشان عجله به خرج دهیم؟"

حق با او بود و من خوب می دانستم که کاغذ رنگی ها به مرور شل شده و خواهند افتاد و بادکنک ها به تدریج باد خود را از دست داده و دور انداختنی می شوند. پس واقعا چرا باید قبل از آنکه مرگ تدریجی، اجل آن ها را فرا برساند دست به کار شده و شر و کلک آن ها را هر چه سریعتر از سر خود کوتاه می نمودیم؟

این روزها خیلی ها بر این اعتقاد هستند که مردم ایران سالهاست با شادی بیگانه بوده و آن را مفقود کرده اند.

قطعا، این همه ماجرا نیست و بسیاری از ما،متاسفانه، همانقدر که دوست داریم مراسم ختم و عزا و ماتم و درد و غم و الم را کش داده و آن ها را ماندگار نماییم، عاشق اینیم که بساط شادی و سرور را هر چه سریعتر جمع و جور کرده و کاری نکنیم که، خدای ناکرده، لبخند و خنده از ویژگی های بارز و همیشگی شخصیتیمان گردند!

البته شاید واقعا خیلی هم تقصیر از ما نباشد و همه ما خوب به خاطر داریم که وقتی در دوران تحصیل به یکباره صدای گریه ما فضای اتاق را کاملا پر می کرد معلم و همکلاسی ها به سراغمان آمده و با نگرانی هر چه تمامتر " طوری شده؟" یا "کمکی از دست ما ساخته است؟" می گفتند، اما چنانچه، خدای ناکرده، به یکباره و ناغافل و وسط درس معلم شلیک خنده را سر می دادیم، آموزگار محترم ما را به بیرون از کلاس هدایت کرده و ولی محترم را جهت ادای پاره ای توضیحات فراخوانی می نمود!