از "خودشناسی" تا "پیش داوری"!؟
در فیلم زیبای "مردی برای تمام فصول"، به آقای صدراعظم "زندگی تو در دستان خودت است" گفته شده و جواب "جدا! در اینصورت محکم نگهش می دارم" دشت می گردد.
عقیده به قضا و قدر در کار کارگردان های ایرانی هم زیاد دیده شده است. در فیلم "سوته دلان"، شاهکار علی حاتمی، مجیدی که چندان دلبند نیست، شکایت خود را جز نزد دوست نمی برد: "ای خدا که چقد دشمن داری! دوستاتم یه مشت مث ما علیل و مریض و ناقص عقل که در حقشون دشمنی کردی!"
حتما شما هم می دانید که آدم های معتقد به قضا و قدر کم نیستند. در میان این افراد، اشخاص افراطی که به "ادم ها هیچکاره اند و هر چه خدا خواست همان می شود" اعتقاد راسخ دارند هم وجود خارجی دارند؛ آدم هایی که حرف حسابشان چنین است: "اصل با بودن بخت است نه دانستن کار تاس اگر نیک نشیند همه کس نراد است!"
از سوی دیگر، اگر همچون نگارنده، به زور هم شده، بیننده و شنونده پست های انگیزشی باشید حتما خوب می دانید که برخی افراد، موفقیت آدم ها را فقط در نتیجه تلاش و کوشش و ممارست آن ها دانسته و سرنوشت را جز چیزی که در سر نوشته می شود به حساب نمی آورند.
نگارنده، قطعا، به هیچکدام از دو گروه فوق تعلق ندارد و بر این گمان است که هر جور آدم موفقی بخشی از موفقیت خود را باید نشات گرفته از تلاش و کوشش خویشتن دانسته و باقی آن را می بایست وابسته به خوش اقبالی تلقی نماید.
در این باب باید گفت که خودساخته تر از ناپلئون بناپارت که سراغ نداریم( یا کمتر سراغ داریم) حال اگر فکر کنیم که "چنانچه ناپلئون در عوض به دنیا آمدن در عصر جدید زاده عصر قدیم می بود چه می شد؟" احتمالا جواب خواهیم گرفت که "در عوض امپراطور فرانسه شدن، دست بالا، می توانست مردمان ساکن یک غار را فرماندهی نماید!"
می گویند ادیسون 1000 لامپ سوزاند تا برق را اختراع کرد. اگر این گفته درست باشد اختراع برق از خوش اقبالی ادیسون و مردم هم بوده است، زیرا اگر ادیسون پس از سوزاندن 999 لامپ در اثر حادثه ای در می گذشت، برقی وجود نداشت که مخترع داشته باشد.
دو تیم، فوتبال بازی می کنند. اولی سه بار توپ را به تیر دروازه می کوبد و دومی کاری می کند که توپ فقط یک بار بر تور بوسه بزند. نتیجه بازی یک هیچ تمام می شود و مگر می شود عامل موفقیت برنده را وابسته به بخت خوش هم ندانست؟
از اینجور مسائل در زندگی شخصی ما هم کم روی نداده است.
خوب به یاد دارم که پس از اخذ مدرک کاردانی به اتفاق همه همکلاسی ها، به جز خانم ها، عازم خدمت شدیم. برای اینکه در خدمت در یک گروهان قرار گیریم کنار هم نشستیم تا تقسیممان کنند. مسئولی که کار تقسیم را بر عهده داشت یک خط عمودی بینمان کشید و دست راستی ها را در یک گروهان و دست چپی ها را در گروهان دیگر قرار داد.
شاید باورتان نشود، اما دست راستی ها همه هم کلاسی ها بودند و دست چپی ها را غریبه هایی که من هم در بینشان بر خورده بودم تشکیل می دادند.
به مجرد اتمام کار تقسیم، بغض تنهایی به یاری در آوردن اشکم شتافته بود و خنده ها و متلک های پنهان و آشکار دوستان و همکلاسی ها کمک حال در آوردن لجم گشته بودند!
دوران خوش خدمت! به پایان رسید و من سر از مقاطع کارشناسی و کارشناسی ارشد در آوردم.
در مقطع کارشناسی ارشد، پروژه تحویلی من به استاد مفقود شد.
وقتی در حضور استاد " نمی دانم کجا آن را گذاشته ام؟" را شنیدم به یاری وی برخاسته و صادقانه "در دوره کاردانی که چهل نفر بودیم، تک پروژه تحویلی مفقودی مال من بود! اینجا که هشت نفر بیشتر نیستیم!" را بر زبان آوردم.
انصافا، مسئول آموزش هم به گونه ای دیگر یاور استاد گشت: " چون معلوم نیست دانشجو راستش را بگوید و اصلا پروژه را تحویل شما داده باشد، بهتر است حداقل نمره را بدهید"
درست است که استاد "عجب حرفی می زنی! خود من خوب به یاد دارم که پروژه را تحویل گرفته ام" گفته و نمره خوبی به من داد، اما داغ دل پروژه ای که هرگز خوانده نشد، هنوز بر دلم سنگینی می نماید.
بالاخره دوران خوش دانشجویی! به اتمام رسید و من سر از انجام کار اداری در آوردم.
در محیط کار، آنقدر از اتفاقات ریز و درشت مورد اشاره برایم پیش آمد که یکی از همکاران، عاقبت، به کنه وجود من، یا کنه وجود اطراف و اکناف من، پی برده و باعث یک خودشناسی به تمام معنا توسط نگارنده گردید: " آنچه در هر یک میلیون سال برای یک میلیونیم افراد جامعه روی می دهد، قطعا برای تو اتفاق خواهد افتاد!"
شاید نزد خود بگویید که همه این ها چه ربطی به پیش داوری دارد!
نگران نباشید! ارتباط این دو موضوع با هم را بزودی متوجه خواهید شد.
چند روز پیش بود که آقایی تماس گرفته و درخواست مشاوره کاری نمودند. بعد هم گفتند که حق الزحمه مشاوره را بعدا پرداخت خواهند کرد.
علیرغم اینکه لحن صدای آنور خطی "پول بده نیست" را فریاد می زد، در ارائه خدمات مشاوره کوتاهی نکردم.
فردا شد و پولی به حسابم واریز نشد! پس فردا شد و وجه اضافه ای در حسابم به چشم نخورد!
وقتی، به اصطلاح قدیمی ها، پسین فردا از راه رسید و اتفاق خاصی نیفتاد، "دیدی گفتم" را در دل جای داده و بر عقیده "لحن آدم ها داد می زند که چطوری افرادی هستند" راسخ و استوار گشتم.
روز چهارم که متوجه واریز پول شدم، خجل و شرمنده پیش داوری گشته و غصه اینکه باز هم گز نکرده پاره کرده بودم را خوردم.
روز بعد از این ماجرا خانمی تماس گرفته و ضمن درخواست مشاوره، "وجه را هم دیروز خدمتتان واریز کردم" را به سمع و نظر نگارنده رسانیدند.
با این حساب بود که مجددا پیش داوری را کاری که از پسش بر می آمدم دیده و "اشتباه کرده بودم که فکر می کردم اشتباه کرده ام" را هر طور بود در مخیله خویشتن جای دادم.
همسرم شارژر خود را گم کرده بود و به این مناسبت خواست که از شارژر من استفاده کند.
چند دقیقه بعد خبر آورد که شارژر من به تلفن همراه او نمی خورد و باید دوباره خانه را زیر و رو نماید.
موقع شارژ موبایل متوجه شدم که شارژر کار همیشگی را انجام نداده و قادر به شارژ تلفن همراه من نیست.
با دلخوری، "خرابش کردی" را به سمع همسرم رسانیده و پاسخ " من هیچ کاریش نکردم" را دریافت کردم.
چون اصولا اهل کش دادن هیچ ماجرایی نیستم "حالا بی خیالش باش!" گفته و "می روم سیم رابط را عوض کنم" را بر زبان آوردم.
با توجه به اینکه همسر گرامی یک جورهایی خود را مقصر می دانست، "من هم همراهت می آیم" گفته و سعی کرد در مواجهه با مشکلات کوچک زندگی مرا تنها نگذارد.
در مغازه تعمیر موبایل " از این سیم رابط ها می خواهم" گفته و آقای فروشنده را به بیان سوال "سفید یا مشکی؟" کشاندم.
همسرم که ناظر جریان بود "چرا فقط سیم را عوض می کنی؟" گفته و جواب " سیمش خراب شده است!" را گرفت.
فروشنده موبایل هم به یاری من برخاسته و "معمولا سیم ها خراب می شوند و کلگی ها ایراد پیدا نمی کنند" را گفت.
وقتی وارد خانه شدیم متوجه عدم کارکرد سیم جدید شده و مشاهده کردم که با سیم نو هم شارژر قادر به شارژ کردن تلفن همراه نگارنده نیست.
توی فکر "نکند موبایل خراب شده باشد" بودم که بد ندیدم کلگی را هم چک کنم.
نظر به اینکه کلگی تلفن همراه همسرم جواب خوبی داده و از پس شارژ کردن موبایل بر آمد در فکر توامان " آنچه در هر یک میلیون سال برای یک میلیونیم افراد جامعه اتفاق می افتد، برای تو قطعا روی خواهد داد" و "معمولا کلگی ها عیب پیدا نمی کنند" فرو رفته و " هر چند پیش داوری اصلا کار خوبی نیست، اما اگر هم خواستید پیش داوری کنید دست کم خودتان را خوب بشناسید" را آویزه گوش ساختم. اما آیا واقعا این مسئله را آویزه گوش ساخته ام!؟ جواب این سوال را فقط بعدها می توانم بدهم!
شاید اگر دسترسیم به بلاگدون قطع نمی شد یا مطالب منتشر شده در آفتاب یزد را نگهداری می کردم سر از بلاگفا در نمی آوردم.