یک حکایت، یک روایت و حسن روحانی!؟
حکایت: خانه مان که آمدند، چون به اصطلاح با آن ها "ندار" بودیم، سوال اساسی " شام خورده اید؟" را مطرح ساختیم.
در حالی که خانم همسایه، که از دوستان خانوادگی ما بود، با اطمینان و اعتماد به نفس کامل در حال ادای "بله" بود، بچه ها از زور خنده ریسه رفته و در کف اتاق ولو شدند.
خانم همسایه که اوضاع را چنین دید در مقابل کار انجام شده قرار گرفته و مجبور شد جز حرف راست را بر زبان نراند: " به جدت یک دانه و نیم سوسیس را سرخ کرده و شش نفری خوردیم!"
روایت: خرید میوه ها معمولا یقه باباها و شوهرهای گرامی را می گیرد. در چنین شرایطی معمولا اتفاق به این ترتیب می افتد که اگر میوه ها خوش خوراک باشند، دسته جمعی میل شده و سخنان شیرین و دلپذیر "بابا دستت درد نکند" و "عزیزم این بار چشم بازار را کور نکردی" از اطراف و اکناف شنیده می شود.
در غیر این صورت معمولا شرایط به گونه ای دیگر رقم می خورد و مردی که با تحریم همه جانبه میوه های کال یا گندیده مواجه می شود مجبور است کل میوه ها را خورده و با " به به" و "چه چه" گویی، دیگران را متقاعد اینکه خریدهای خوبی کرده است، نماید.
حسن روحانی: حسن روحانی با بیان اینکه "سفره های کوچک اتفاق خاصی را برای مردم رقم نمی زند" ثابت کرده است که دیگر به مردم عادی و معمولی جامعه تعلق ندارد( تعلق خاطر هم ندارد)، زیرا اگر چنین بود هم درک می کرد که خوردن یک ششم یک و نیم سوسیس به عنوان یک وعده غذایی تا چه حد می تواند احتیاجات غذایی تمامی اعضای یک خانواده 6 نفری را فرو نشاند و هم می فهمید که باباها و شوهرهای دارای هشت گرو نه تا چه حد مجبورند رل بازی کرده و با خرید ارزانتر میوه های کال یا گندیده و به جان خریدن مشکلات بعدی جسمی و روحی روانی متعاقب تناول آن ها، نقش آقایانی که خرید کردن بلد نیستند را با هنرمندی هرچه تمامتر ایفا نمایند!
شاید اگر دسترسیم به بلاگدون قطع نمی شد یا مطالب منتشر شده در آفتاب یزد را نگهداری می کردم سر از بلاگفا در نمی آوردم.