به اتفاق آقای مدیر عامل سر از شهری که چندان شهرت خوبی نداشت در آوردیم. در این شهر، آقای مدیر عامل رو به یکی از همشهریان، که اتفاقا اهل بخیه بود، نموده و با کمال عصبانیت فریاد کشید:"دیگر شورش را در آورده اند! اصلا نگذاشته اند حتی یک جو آبرو برایمان باقی بماند. واقعا چرا به این وضع خاتمه نمی دهند. چرا همه را جمع نمی کنند تا هم مردم شهر راحت شوند و هم مردم باقی شهرها، ما را با وجه تسمیه ای دیگر مورد شناسایی قرار دهند"

مرد آهل بخیه "چه کسی را بگیرند!؟" گفته و به عبارت حکیمانه خود "اصلا چه کسی بگیرد!؟" را اضافه کرد.

متاسفانه باید قبول کرد که در سخنان "اهل بخیه" واقعیاتی وجود دارد که جواب "چرا مبارزه با فساد مشکل است؟" را می توان از درون آن ها بیرون کشید.

عبارت "چه کسی را بگیرند؟" بیانگر این است که وقتی در مبارزه با فساد تعلل می گردد و خلافکاران حرفه ای یا آماتور و یا آن هایی که می خواهند با توجه به بلاهایی که سر خلافکار جماعت می آید شیوه کار و زندگی خود را تعیین نمایند مشاهده می کنند که "هیج اتفاق خاصی برای خلافکاران نمی افتد"، سرچشمه ای که می توانست با بیل گرفته شود کار خود را کرده و دیگر جز توسط پیل مسدود نخواهد گشت.

از سوی دیگر، "چه کسی بگیرد؟" بیانگر واقعیت بد دیگری است. این واقعیت به این موضوع اشاره دارد که با گسترده شدن فساد و عمومیت یافتن آن، بسیاری از مبارزین با فساد صف خود را جدا کرده و به بیشتری هایی که احتمال موفقیت و پیروزیشان بیشتر است ملحق خواهند شد.

اگر بخواهیم انصاف به خرج دهیم باید بپذیریم که جدا از رفقای بد، هیزم های خوب هم از عوامل مهم ایجاد فساد محسوب می شوند. در این باره باید گفت که هر چند برخی از افراد به دلیل قرارگیری در شرایط بد خانوادگی یا دوست آشنایی و عدم آموزش های درست سر از انجام کار خلاف در می آورند، شماری از آدم ها هستند که از شدت جستجوهای بی نتیجه ای که جهت یافتن راه درست کار و زندگی صورت داده اند درمانده و ناتوان گشته و مصمم شده اند "با یک گل بهار نمی شود" و "خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو" را نسخی که بهتر است برای کار و زندگیشان پیچیده شود بگیرند.

در این باره می توان با یک مثال ساده و دم دستی مطلب را حسابی جا انداخت. فرض کنید در شهری جای پارک اتومبیل به فراوانی وجود دارد و در کنار جاهای پارک فراوان تک و توکی محل دارای نشان "حمل با جرثقیل" هم وجود دارد. مسلم است که پارک کنندگان مقابل تابلو "حمل با جرثقیل" را باید متخلفین و آن هایی که تنشان برای انجام خلاف می خارد در نظر گرفت.

حال فرض کنید که در این شهر هیچ جای پارک درست و حسابی وجود ندارد و تا دلتان بخواهد تابلو "حمل با جرثقیل" موجود است. در چنین حالتی یک آدم معمولی که اهل زندگی قانونمند است نباید ماشین خریداری کند و یا پیه اینکه با بارها دور دور کردن(ذهنتان جای بد نرود!) اتومبیل را در محل "حمل با جرثقیل" بگذارد بر تن بمالد.

نکته بالا اتفاق بد دیگری را رقم می زند، زیرا مجریان قانون با فکر کردن به اینکه شمار بالایی از خلافکاران را غیر خلافکارانی که به دلیل نبود زیر ساخت های درست و حسابی سر از انجام اعمال خلاف قانون در آورده اند تشکیل می دهند در اجرای قانون سخت نگرفته و از هر ده خلافکار، یکی را به سزای عملش می رسانند.( تا هم وظیفه شان را انجام داده باشند، هم انسانیت به خرج داده باشند و هم خلافکاران را به سزای عملشان رسانیده باشند)

کیفرهای اینچنینی پای تصادف و آمار را به قضیه باز کرده و وقتی کسی از خلافی که کرده و تاوانی که داده حرف می زند، کمتر کسی "حقت بود" می گوید، زیرا بیشتری ها "بد شانس بودی" گفته و یا ترجیح می دهند با بیاناتی در مایه های "طبق آمار قاعدتا نباید گیر می افتادی" کاملا علمی سخن گفته و به قضاوت بنشینند.

اگر از موارد بالا صرف نظر کنیم باید داستان زیر را مورد توجه قرار داده و متوجه سرمنشا بسیاری از فسادها گردیم:

پادشاه در حال تناول بادمجان درجمعی بود. در این حال گفت: "از میان خوراکی ها کدام بهترین است؟" مداحی که در جمع حاضر بود جواب داد:" همین که در حال خوردنش هستید"

اتفاقا به مجرد خوردن بادمجان، پادشاه را دل دردی شدید پدید آمد. پادشاه در حالی که از دل درد می نالید گفت: " بدترین خوراکی دنیا کدام است؟" مداح این بار گفت:"بادمجان"

پادشاه با عصبانیت گفت" مردک! الان مدح بادمجان را نمی گفتی" مداح گفت:" من مداح تو هستم، نه مداح بادمجان و لذا باید چیزی بگویم که تو را و نه بادمجان را خوش بیاید"

داستان بالا بیانگر این است که افراد معمولی و عادی تمایلی در اینکه وارد جریانات خلاف و فساد شوند ندارند و فقط وقتی مشاهده کنند که خلاف و فساد آن ها را سریع تر و راحت تر به برخورداری از یک زندگی سالم و شرافتمندانه!؟ سوق می دهد، دور انجام کارهای درست و شایسته را تا ابد قلم می کشند.

به عنوان مثال، اکثر افراد جامعه دوستدار اینند که جز راست نگویند. با این حال وقتی متوجه می شوند که مثلا اگر راستش را بگویند مجبورند پارچه را با سی درصد سود به فروش برسانند، اما با بیان دروغ می توانند سود سیصد درصدی کسب کنند اطلاع موثق پیدا می کنند که هر حرف راستی تا چه حد می تواند برایشان گران تمام شود.

قدیمی ها برای مبارزه با جریان بالا از داستان "چوپان دروغگو" استفاده می کردند.مشابه این کار در غرب هم صورت گرفت و برای همین در کنار گوبلز که "دروغتان آنقدر بزرگ باشد که همه باور کنند" را می گفت، افرادی هم پیدا شدند که بیاناتی در مایه های "شاید بعضی ها را بتوان در مدت زمان محدودی فریب داد، اما غیر ممکن است که بتوانید همه را برای همیشه گول بزنید" را ایراد فرمودند.

ایرانی های باهوش از ماجرای "چوپان دروغگو" و "گوبلز" و " زمانی برای فریب آدم ها" به نتایج درخشانی رسیدند.در این باب، یکی از بستگان در باره فرزندان خویش عقیده جالبی ابراز داشته است:

پسر بزرگ من هرگز دروغ نمی گوید، پسر کوچک من هیچوقت راستش را نمی گوید، اما از دست این پسر وسطی ذله شده ام که نمی دانم کدام حرفش راست است و کدام حرفش دروغ"

انصافا، از این پسر وسطی ها در جامعه کم نداریم و آدم های زیادی هستند که با داشتن ویترین افتخاراتی که پر از حرف راست است، دروغ های خود را برای روز مبادا و برای هنگامی که نهایت اعتماد افراد مختلف جامعه را مال خود کرده اند کنار گذاشته اند.

از همه این ها بدتر اوضاع و احوال الگوهای جامعه است، یعنی در حالی که معلمین و فرهنگیان و اساتید باید از مرفه ترین اقشار جامعه باشند تا بتوانند به بچه های مردم و دانشجویان گرامی "مثل من شوید" بگویند، بیشترین اخبار جامعه حکایت از گله مندی فرهنگیان و آموزگارانی دارد که بطور ضمنی به بچه های مردم "مثل من نشوید" را توصیه می کنند.

از آنجا که بیشترین توصیه های فرهنگیان و معلمین عزیز به بچه های مردم( و حتی بچه های خودشان)، "علم بهتر است از ثروت" بوده است، دانش آموزانی که مشاهده می کنند معلمین عالم آن ها بیشترین تجمعات و اعتراضات صنفی خود را برای رسیدن به ثروت(درستش دریافتی بخور و نمیر است) صورت داده اند به تمامی آموزش های خود شک کرده و ترجیح می دهند از سنین کودکی از تمامی ابزارها و وسایل موجود در راه رسیدن به ثروت های هنگفت بهره مند شوند.

از دیگر زمینه های ایجاد فساد در جامعه این است که معلمین و آموزگاران محترم تمام هم و غم خود را معطوف فیزیکدان و شیمی دان و ریاضی دان و ورزشکار و پزشک و ... بار آوردن بچه های مردم کرده و با اهمیت ندادن به درس اخلاق، کوششی چشمگیر به خرج داده اند تا آموزنده "بین کار درست و نادرست هیچ فرقی وجود ندارد" گردند.

البته معلمین گرامی حق دارند زیرا گاه در جامعه ای دایره جرایم و مجرمین و متخلفین آنقدر گسترده می شود که شماری ناچیز از کارها و مردم در بیرون آن قرار می گیرند. در چنین حالتی برای معلم گرامی سخت خواهد بود که چرای اینکه فلان کار هم جرم است را کاملا برای بچه های مردم توضیح داده و مبادرت به آن کار را کاری غیر اخلاقی قلمداد نماید( به ویژه اینکه ممکن است در میان همکلاسی ها افراد شیطان و بازیگوش هم یافت شوند که در چنین مواقعی "خودتان باورتان می شود که جرم باشد؟" و یا "خودتان تا به حال اینکار را نکرده اید؟" را متوجه مقام والای آموزگار خوب خود گردانند!)