درس های روزگار!
اخوی در باره "مرد خردمند خردپیشه را عمر دو بایست در این "روزگار" تا به یکی تجربه اندوختن وان دگری تجربه بستن به کار" ایده جالبی داشت. او می گفت که خردمند آنی است که از تجارب دیگران استفاده کند و آنی که تا خود تجربه نکند درس نمی گیرد یک آدم عادی و معمولی بیش نیست!
در باره روزگار و تجربه این نیز گفته شده که روزگار معلم سخت گیری است. اول امتحان می گیرد و بعد درس می دهد.
بنا بر آنچه گفته شد ما باید قدر آموزگاران و معلمینی که روزگار در سر راهمان قرار می دهد را بدانیم، زیرا وجود ارزنده آن ها باعث می شود در راههای ناباب قرار نگرفته و به قیمت از دست دادن خیلی چیزهای ارزشمند تجارب مفیدی کسب نکنیم.
علیرغم این موضوع باید دانست که دانستن یک چیز است و باور داشتن یک چیز دیگر و گاهی لازم است برای اینکه به باور قلبی برسیم پای از مرحله دانستن فراتر نهاده و در عوض آموزگار، از روزگار درس بگیریم.
در این باره خوب یاد دارم که همکاری داشتم که عاشق زندگی در خارج کشور بود. این عشق او را آنچنان تحت الشعاع قرار داده بود که از خواب و خوراک افتاده بود؛ به زحمت سر کار می آمد، بی حوصله کار می کرد، با رفقا و همکاران و روسا و مرئوسین بد تا می کرد و به مجرد اتمام تایم اداری با همان بی حوصلی هنگام ورود، راه در خروجی را پیش می گرفت!
بالاخره روزی از روزها تلاش های او به ثمر رسید و فرصت زندگی در ارمنستان برایش مهیا شد. خانه و زندگی را فروخت، با شور و شعف زائد الوصف از همکاران خداحافظی کرد و عازم خارج از کشور شد.
بزودی او دریافت که اشتباه بزرگی مرتکب شده است و آواز دهل شنیدن فقط از دور خوش بوده است.
وفق درسی که گرفته بود به ایران برگشت و به دلیل اینکه آه در بساط نداشت از صفر شروع کرد!
همکاران پشت سرش صفحه "دیدی چه اشتباهی کرد؟" گذاشته بودند، اما من از صمیم دل گفتم که این او بود که کار درست را کرد!
در برابر نگاه متعجب همکاران گفتم که درست است که اگر نرفته بود الان برای خودش خانه و زندگی داشت، اما به مرده متحرکی می مانست که بعید نبود بزودی از شدت افسردگی خود کشی کند. آِیا الان که با چهره بشاش و راضی در حال آغاز از صفر است و احساس خوشبختی از سراپای وجودش می تراود و در تلاش جدی است تا همه آنچه از دست داده را به دست آورد مبدل به آدم بهتری برای خود و دیگران نشده است؟
داستان بالا را بصورتی دیگر و در درس تربیتی شاعر بلند آوازه ایران خوانده یا شنیده ایم: "قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید!"
با این حال؛ کمتر معلم ادبیاتی معنی این عبارت را به درستی حالیمان کرده و گفته که "شنیدن مانند دیدن نیست" و درست است که باید تا جایی که ممکن است از تجارب دیگران درس بگیریم، اما گاهی لازم می آید که گوشه چشمی هم به "اتش بگیر تا که ببینی چه می کشم احساس سوختن به تماشا نمی شود" داشته و برای ورود به گلستان زندگی، خود را با آتش زدن مهیای "حیات نو" سازیم!
شاید اگر دسترسیم به بلاگدون قطع نمی شد یا مطالب منتشر شده در آفتاب یزد را نگهداری می کردم سر از بلاگفا در نمی آوردم.