نمی دانم در کشورهای دیگر هم به اندازه سرزمین ما ضرب المثل یافت می شود یا نه، اما تقریبا اطمینان دارم که اگر هم چنین باشد در کمتر کشوری است که کننده هر کار درست یا نادرستی قادر باشد جهت صحه گذاری بر درستی کارش، یک ضرب المثل ناب و دست اول را مورد استفاده قرار دهد!

اجازه دهید سخن گفتن از ضرب المثل های ایرانی یا فارسی را با "شاهنامه، آخرش خوش است!" آغاز کنم زیرا این ضرب المثل با خودش هم در تضاد است و در حالی که شاهنامه خوان ها خوب می دانند آخر شاهنامه خوش نیست، عوام الناس برای اینکه نشان دهند یک کار به خیر و خوشی تمام می شود به آخر شاهنامه اشاره می کنند!

شاید برای تضاد موجود در داخل ضرب المثل یاد شده بود که خیلی ها ترجیح دادند در مواقع ضروری از مترادف آن، جوجه را آخر پاییز می شمارند، استفاده نمایند.

حالا فکرش را بکنید که بساط جوجه کشی راه انداخته و در همان ابتدای کار مشاهده کرده اید تعدادی از جوجه ها تلف شده اند. در حالی که ترس برتان داشته و نگران ورشکستگی هستید دوستی به فریادتان رسیده و با بیان " جوجه را آخر پاییز می شمارند" شما را مجاب ادامه کار می کند.

پاییر فرا می رسد و شما می بینید که برای شمارش، هیچ جوجه ای موجود نیست. وقتی برای آن دوست ماجرا را بیان می کنید، فیلسوفانه پاسخ می دهد که از اول هم معلوم بود که اینطور می شود و "سالی که نکوست از بهارش پیداست"

یادش به خیر نباشد! زمانی مرده های فامیل و دوست و آشنا زیاد شده بودند و ما مدام در حال شرکت در مراسم ختم و سوگواری و عزا و ترحیم و یادبود و سه و هفت و چهل بودیم.

مادر، که گاه می دید از شرکت در این همه مراسم غم انگیز و غم افزا خسته شده ام، برای اینکه مانع از کم آوردنم شود می گفت: " همه می آیند! بد است ما نباشیم!"

البته گاهی وقت ها هم خانم والده تغییر استراتژی داده و با عنوان نمودن "هیچ کس نیست! ما هم نرویم خیلی زشت می شود!" مرا به رفتن به مراسم اینچنینی ترغیب می فرمود.( جالب است که ما به مراسم معمولی و دم دستی که زیاد اتفاق می افتند اینچنینی و به مراسم از ما بهتران که در بساط کمتر آدمی پیدا می شوند آنچنانی می گوییم!)

حالا که فکر می کنم با خود می گویم که شاید چون ادبیات مادر بسیار خوب بود و ضرب المثل های فراوان فارسی را بلد بود می توانست ما را مجاب به انجام هر کاری دلش خواست نماید!

به عنوان یک نمونه دیگر فکر کنید که کار خیر کوچکی کرده اید و از شادی انجام آن در پوست نمی گنجید! دوستی که شرح ماوقع را شنیده توی ذوقتان زده و می گوید: " با یک گل بهار نمی شود!"

اندوهگین می شوید و در حالی که در اندیشه "شاید راست می گوید" به سر می برید، رفیق دیگری را خدا سر راهتان قرار می دهد و او با ادای " قطره، قطره جمع گردد وانگهی دریا شود" به شما پیام امید بخش "با همین دست فرمان ادامه بده!" را می رساند.

می گویند "به خاطر دستمال یک قیصریه را به آتش نمی کشند!" اما کیست که نداند تناسب جرم با کیفر نباید رعایت شود و "کلوخ انداز را پاداش سنگ است!"