من و این بابویه؛ قسمت آخر!
به نگهبان دم در گفتم که می خواهم از نظافت آرامگاه و نحوه آن شکایت کنم.
گفت: مختارید، اما امروز جمعه است و آقای مسئول تشریف ندارند. اگر در روزهای دیگر بیایید در خدمت خواهند بود.
گفتم از راه دور می آیم و برایم میسر نیست در غیر جمعه ها حضور به هم برسانم. شماره تلفنش را بدهید تا شکایت خود را غیر حضوری مطرح نمایم.
جواب گرفتم که ایشان شماره تلفن ندارند و فقط به شکایات حضوری ترتیب اثر می دهند.
خنده ام گرفت. به این فکر کردم که واقعا چرا برای شنیدن حرف حساب، قیافه آدم باید در معرض رویت قرار گیرد؟
از این گذشته، ساعات ادارای را فقط برای رفاه پرسنل تعیین نکرده اند و در این تعیین مراعات حال مشتری هم باید مورد توجه جدی قرار گیرد.
بر این اساس، اگر یک جای خصوصی یا دولتی مشتریانی دارد که در روزهای تعطیل و جمعه ها مراجعات به مراتب بیشتری دارند شایسته است پرسنل کلیدی آن ها در چنین روزهایی در محل کار حاضر باشند و در عوض در روزهای دیگر غیر تعطیل استراحت کرده و یا به رتق و فتق امور خانوادگی بپردازند.
در حالی که به این موضوعات می اندیشیدم به سوی عابر بانک رفتم تا از طریق آن پول به کارت کسی که کار نظافت سنگ قبرها را انجام می داد واریز کنم و دست کم از خجالت و شرمندگی او، که کارش را نسبتا درست انجام داده بود، رها شوم.
نگهبان، برای کمک به من، فریاد زد: "خراب است! کار نمی کند!"
به سوی او برگشته و گفتم: "همه چیزتان نمایشی است. نه!؟"
با نمایش دو انگشت شست مهر تایید بر فرمایشات من زد و مرا به این فکر فرو برد که چه بد شد نشان دادن انگشت شست به سبک و سیاق غربی ها پای خود را به آداب و سنن و فرهنگ ما ایرانی ها گشود؛ چرا که همان نشان دادن انگشت شست به معنا و مفهوم فارسی و غیر فرنگی، در زمان ها و مکان های بیشتری کار ما را راه می انداخت!
شاید اگر دسترسیم به بلاگدون قطع نمی شد یا مطالب منتشر شده در آفتاب یزد را نگهداری می کردم سر از بلاگفا در نمی آوردم.